خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۳ ب.ظ

بی تابانه تو را طلب می کنم

چرا تموم نمی شه.چرا هر چی فکر می کنمت مرور می کنمت و در موردت با خودم و عزیزانم حرف می زنم تموم نمی شه.چرا هنوز داغه.چرا حتی بعضی وقت ها انگار تازه باهاش مواجه می شم.باورم نمی شه.
چرا من خالی نمی شم.این چیه که داره مغزم و مثل خوره می خوره و دلم و پاره پاره می کنه.

آره من دیوونه ام ...تو خیابون های این شهر دنبال تو می گردم...منتظرم ببینمت.با دیدن مردهایی که شبیه تو هستند صورتشون قد و قامتشون دست هاشون حرکاتشون...من دلم می ره.بارها شده که دلم خواسته برم دست هاشون و بگیرم صدات کنم بغلشون کنم به جای تو...بهشون بگم خیلی شبیه بابای من هستید..شبیه آقا بیژن من.

یک بار پشت مرد میان سالی در پیاده روی خیابان بهار بودم که نگاهم افتاد به دست هاش..دست هاش شبیه دست های تو بود قدم برمی داشتم و به دست هاش نگاه می کردم و اشک می ریختم می خواستم دست هاشو بگیرم...

من شب آخر دست های تو رو داشتم که بی تاب و بی قرار گذاشته بودیشون تو دست هام...
من الان تو خواب هام دست های تو رو دارم...

کاش یک خواب باشه یک خواب تلخ




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۳
پریس
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ق.ظ

تو حق نداشتی ما رو تنها بذاری

کجایی که بهت بگم دلم درد می کنه و تو بگی به شِکَم بخواب خوب می شی بعد چند دقیقه بیای اتاقم و بگی خوب نشدی؟بپوشم بریم درمانگاه.

کجایی که برات ناز کنم؟

صبح زود اسفند بود.من و تو بودیم و دل درد های من .با هم رفتیم درمانگاه،باز نشده بود.تو ماشین نشسته بودیم و رادیو گوش می دادیم و من درد داشتم و برف می اومد و تو بودی.

سِرُم که زدم رفتی.وسط های سِرُمَم اومدی با نون بربری.یادمه وقتی درازکش بودم و وارد اتاق شدی با نون بربری لبخند زدم دلم قرص بود از داشتنت.

خوب تو زود رفتی.خوب من هنوز همون پریسا کوچولو ام که دلش بغل هاتو می خواست که بهت آویزون می شد و بوس بارونت می کرد و تو می گفتی یک بوس کردی دیگه بسه.کَنه نشو.

همون پریسا کوچولو که زمستون سال پیش وقتی وسط مهمونی کمکت کردم که بری رو تختت بخوابی،نگام کردی و گفتی خیلی وقته بغلت نکردم.گفتم بغلم کردی چرا.گفتی تو بغلم کردی نه من.اون شب بَغلم‌کردی و من داشتم از بغض خفه می شدم.

بهم چی می گفتی ؟جیغیل.

جیغیل این نصفه شبی خوابش نمی بره بغل تو رو می خواد...می فهمی تو حق نداشتی بری.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۸
پریس
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ب.ظ

برگشتی تو کار نیست

سلام آقا بیژنم


یک هفته ای میشه بازی های المپیک شروع شده و من با اشتیاق دارم مسابقه ها رو دنبال می کنم.اما با یک حسرت خیلی بزرگ.حسرت حضور تو و با تو مسابقه ها رو دیدن.این روزها به خانواده و رفقا گزارش مسابقه ها و تاریخ دقیق بازی رو میدم..اما هیچی گزارش هام به تو نمی شه.. و من با چه اشتیاقی با تو در مورد مسابقه ها و نتیجه شون و وضعیت ورزشکارامون حرف می زدم..وقت هایی که با هم مسابقه ها رو می دیدیم..وقت هایی که من نمی دیدم و از تو بعدش سوال می کردم. یا من می دیدم و بعد به تو گزارش دقیق می دادم با ذوق فراوان.یادته خونه مامان بزرگ بودی و زنگ می زدیم به هم چقدر در مورد مسابقه ها حرف می زدیم...در مورد والیبال،کشتی..بوکس

اسم بوکس میاد و حسرت و دلتنگی.نماینده بوکسمون.احسان.همون که دوستش داشتی متاسفانه شکست خورد.یادته بازی های بوکس و ضبط می کردی و حتی بقیه مسابقه ها رو مخصوصا کشتی..


بابا جات خیلی بیشتر از خیلی خالیه...چند شب پیش یکهو میون حرف مامان و مامان بزرگه رفتم بغل مامان و زار زدم...دلم برات تنگه..می فهمی ؟تو حق نداشتی ما رو تنها بذاری...مامان چشم هاش شد پر از اشک.من و که آروم کرد فهمیدم رفت و خودش گریه کرد.آخه من با دلتنگی های مامان چی کار کنم...دلش خیلی برات تنگ شده و تو خودش می ریزه.چند وقت پیش ها از دلتنگی هاش برام گفت از تو..از اینکه دیگه آروم نیست و نمی دونه چطور آروم میشه از اینکه همه این اتفاق ها و نبودنت چقدر خسته و نا آرومش کرده..و دوتاییمون هم رو محکم بغل کردیم...

مامان و من با هم متفق النظریم در اینکه سفر آخرمون چقدر زیاد بهمون خوش گذشت و چقدر همه چیز خوب بود و چقدر خوشبخت بودیم...مامان هم می گه وقتی سه تایی در ساحل رو ماسه ها و آب پابرهنه می دوییدیم.خیلی احساس خوبی داشته..احساس خوشبختی احساس اینکه زندگی همینه....


یادته هفته آخر بهت گفتم خوب می شی و با هم می ریم پاریس و من به آرزوم می رسم...این دفعه بر خلاف همیشه که سرتو تکون می دادی و می گفتی کله ات بوی قرمه سبزی میده پریسا..این دفعه لبخند زدی یک لبخند که برای من خیلی معنی داشت که خیلی خوشحالم کرد که من هم خندیدم و گفتم آقا بیژن...


دعا کن برام..که بتونم کنار بیام که حالم خوب شه...که انقدر درون و بیرونم با هم فرق نداشته باشه.حال درونم هم بشه مثل حال پریسا بیرون که می خنده و پر انرژیه..البته بعضی وقت ها پریسا بیرونی هم کم میاره..

اما بیشتر برای مامان دعا کن که آروم بشه...


و ما تو رو سپردیم دست خدا که خودش بهترین حافظ و بهترین تکیه گاهه...

یا حق



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۶
پریس
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سی ودوم

هفته سی و دوم


سلام آقای جذاب من


خدا رو شکر مامانت دیابت بارداری که خیلی از مادرها در زمان حاملگی و ماه های آخر دارند رو نداره.

امروز با یاسمن رفتیم پیش خانوم دکتری که وضعت مامانت و شما رو چک می کنه.و آخ که من یاذم رفته بود بهت بگم.چند ماهیه دکترت و عوض کردیم.این خانوم دکتر خیلی مهربون و ماهر هست و پر از آرامشه.

صدای قلبت رو که تو اتاق شنیدیم مثل هر باری که تا الان صدای قلبتو شنیده بودیم یک عالمه انرژی گرفتیم..خانوم دکتر بهم گفت:خاله خانوم می شنوی صداشو....و من با یک لبخند پهن روی صورتم.


هشت مهر ماه تاریخی هست که خانوم دکتر تعیین ورده و تشخیص داده برای به دنیا آمدنت.برای تبدیل شدن به یکی از بهترین روزها برای ما...

منتظریم عزیزکم.


مراقب خودت و مامان جانت خیلی باش.

خداحافظت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۲
پریس
سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سی و یکم

هفته سی و یکم.


سلام بر نور دلم.


امروز با مامانت رفتیم تا برایت کتاب انتخاب کنیم.مجموعه کتاب داستان های من و بابام رو برات گرفتیم.و دو تا عروسک جذاب کوچک.فردا و پس فردا مهمان دارید.اتاقت آماده شده.اتاقت حسابی از ما دل می بره.به من،مادربزرگ جانت و مامان و بابات،آرامش عمیقی میده.پر از حس خوب...اتاقت هم منتظرته..خیلی خوشگل شده..دلم می خواد تو تختت بخوابم.کنار تختت وایمیستم و باهات حرف می زنم..خرسی هم در تختت گذاشتم.می دونی ماجرای خرسی چیه؟بهار نود و سه یعنی دو سال و چهار ماه پیش از ارومیه به نیت تو خریدمش تا دیدمش به دلم نشست و یاد تو افتادم تویی که آن موقع هیچ خبری ازت نبود.با خودم قرار گذاشتم تا وقتی به دنیا نیامدی در اتاق آبی پیش خودم باشد و مواظبش باشم.خرسی شد رفیقم.همدمم.باهاش حرف ها زدم.با هم گره کردیم.خندیدیم.رقصیدیم.هم رو به آغوش گرفتیم.و خیلی چیزها دید...نگاه ها کرد و... قرار شد وقتی به دنیا آمدی به تو بدهمش بشود رفیق تو حرف های من هم فقط به تو بگوید..وقتی تو تختت گذاشتمش بغض کردم..محکم بغلش کردم و گفتم غریبی نکن من میام پیشت و رفیقت هم زودی میاد کنارت...خرسی خیلی دوست داره.

آرتین جانم یادت باشد گاهی بعضی چیزهای بی جان مثل یک عروسک،اتاق،حیاط،کوچه،خیابان یک خانه می تواند خیلی هم جان داشته باشد روح و احساس داشته باشد.بتواند در دل جا بگیرد.خرسی هم همینطور است.

میایی و می بینیش.


خیلی دلم پی دلته ها...

مراقب خودت و مامان جانت باش.

خداحافظ.

*نوشته شده در سیزده مرداد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۰
پریس
سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۸ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سی ام

هفته سی ام.


سلام می کنم خدمت آقا آرتین جان عزیز دل.


خواستم بگم که حواسمون هست به سکسکه هات.به دلبری کردن هات.به تکون هایی که مامان جانت و ما سخت بهشون دل بستیم.

مامانت می گه معمولا ساعت سه صبح یا تکون هات بیدار می شه.و یک بار که اون ساعت از خواب پاشده و دیده تکون نمی خوری.تا صبح بیدار مونده و بعد بابا امیدت و نگرون بیدار کرده که پاشو ببین پسرکمون چرا تکون نمی خوره و بابا امیدت تا دستشو گذاشته رو شکم یاسمن.تو تکون خوردی و دلشون و بردی....

از تکون خوردنت فیلم گرفتیم :)


سلام ما برسان به خوبان.به بابا.

خدا به همراهت ای نور دل من.

*نوشته شده در شش مرداد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۸
پریس
دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ق.ظ

ر فا می ر...ر فا می ر...ر فا می ر...

و باد تو را روزی خواهد برد

شاید هم شبی از همین شب های مثلا روشن

به آسمان

به آسمان هفتم

همان آسمانی که شنیدن صدایت

هر بار

هر بار دقیقا هر بار عزیزم

پرتابم می کرد با سرعت نور به کنجش.

کنج آسمان هفتم

برسان سلامی از من دورافتاده

به سبزی آسمان

به نزدیک ترینمان

به خدا.

راستی خودت را هم سلامی،ای یار غمگسار من.






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲
پریس
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ

از مهشید..؟ای مهشید...مهشید

مواظب خودت باش.

خداحافظ.

اند کال.

تمام.

قصه ما به سر رسید.به سر رسید؟چه جوری به سر می رسه؟تو دلمون چه جوری به سر می رسه؟



یعنی اینجا رو می خونی؟هنوز هم داری آدرس این خانه سبز من رو ؟ اون شبی که آدرس اینجا رو بهت دادم و همه نوشته هامو خوندی...اون شب رو دوست دارم.ته دلم خوشحالم آدرس اینجا رو بهت دادم.نمی دونم بعد از اون شب باز هم من و خوندی ؟الان می خونی؟یا یادت رفته؟

سه شب شد.چهار شب هم می شه.پنج شب هم می شه...نوروز هم میاد و می ره...سیزده اردیبهشت هم میاد و می ره ووو بالاخره زودتر دیرتر عادت می کنیم.

/بد کردی ای هامون من.دلدار من بد کردی../

به نقطه رسیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۳
پریس
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و نهم

هفته بیست و نهم


سلام سیب گلابم


امروز با مامان یاسمن جانت اومدیم سونوگرافی  و دیدیمت.چه بزرگ شدی تو پسر.چشم های درشتت و من قربون بشم.اون چونه خوش فرمت که مامانت با قطعیت می گه چاه زنخدانی که من و مامانت و بابا داریم و رو در فیلم دیده که تو هم داریش.من ندیدم .اما امیدوارم تو هم مثل ما این چاه زنخدان خانوادگی رو داشته باشی.

شنیدن صدای قلبت من و مامان یاسمنت و به آسمون هفتم پرتاب کرد.کاش تمام روز می نشستیم در اون اتاق ته سالن و تو رو تماشا می کردیم و آقای دکتر هم از اعضای بدنت و وضعیتت می گفت.ای آرام جان من.


قربان قدم هایت بشوم در زندگی ما.

مراقبت کن از خودت خیلی زیاد.

*نوشته شده در بیست و ششم تیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۲
پریس
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و هشتم

هفته بیست و هشتم


سلام نفس خاله


خوبی شما ماه کوچولوی من ؟


خانه جدید شما مبارکا باشه.خانه گرم و دنج و زیبای شما که با وجود پدر و مادر عزیزت و حضور سبز خودت می تونه حتما یک خانه سبز براتون باشه.

خونه تون پنجره های سفید قشنگی داره.دو پنجره سفید در سالن کنار هم.که خوشبختانه دربشون کشویی نیست.دو پنجره داخل سالن رو به کوچه هستند.کوچه آرامی دارید.دوستش دارم.خانه رو به رویی شما پنجره های خوبی دارد.پنجره هایی خندان با گلدان های کوچک رنگی که هم به خانه خودشان هم به کوچه هم به خانه شما طراوت دادند.پنجره بعدی در آشپزخانه است.جان می دهد که جلویش کاکتوس های کوچک ردیف کنید.و اما یک بالکنکی که دربش از سالن کوچک خانه باز می شود.بالکن رو به حیاط خانه دیگریست.کولر رنگ شده نو شما هم در بالکن جا گرفته.

پنجره بعدی در اتاق مامان بابای شما هست.روبه روی تخت خواب.پنجره به بالکن راه دارد و کولر دقیقا جلوی پنجره است و به همین خاطر این پنجره زیاد جذاب نمی تونه باشه.

و اما می رسیم به پنجره اتاق کوچولوی آقا آرتین جانم.اتاقت کوچک هست اما خیلی دوست داشتنیه هنوز خالیست..اما پر است.متوجه منظورم می شوی ؟اتاقت می دونه که قراره تو دو ماه و کمی دیگر واردش بشی همراهش بشی دوستش بشی.پر از حس خوبه.پر از انتظاره شیرینه.باورت می شه لبخند رو و استقبال گرم اتاقت رو کاملا حس می کنم هر باری که واردش می شم.

پنجره اتاقت خیلی روشن است و به جا.فکر می کنم به وقت هایی که در تخت خوابت خوابیدی و چشم باز می کنی و از پنجره برگ های درخت های سبز رو می بینی.پرواز پرنده ها آسمون آبی..

کاش ما آدم بزرگ ها هم الان به جای درگیر شدن و ناراحت شدن و غم خوردن  فقط دل ببندیم به همین آبی آسمان به همین صدای صبح به همین اتاقمان...دیگر نبینیم سیاهی ها رو...

آرتین جانم.جلوی خانه تان باغچه کوچکی است که خشکه خشکه.این چند روز هر بار حسابی بهش آب دادیم.باورت می شه علف های سبز و گیاه سبزی که از خاک بیرون زده چقدر امیدوارمون کرده.امیدوار.

کاش من هم می تونستم امیدوار باشم.

تو بیا تو بیا که خیلی می خواهمت خیلی.


*نوشته شده در بیست و سوم تیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۵
پریس