خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته پانزدهم

هفته پانزدهم
سلام قند عسلم

حال شما خوبه؟سبزی در شکم مادر جانت؟

والا ما این هفته برای شما فندق جان یک عالمه لباس گرفتیم.هی لباس ها رو از کمد درمی آوریم و دورمان پهن می کنیم..شروع می کنیم به غش و ضعف و قربان صدقه شما رفتن که وای چه بشود این لباس رو تنت کنیم..چه دلبری بشی با این کفشت...برای هم می گوییم که در کدام ماه و کدام مناسبت چه لباسی رو می پوشی برای روز اول عید هم لباست رو انتخاب کردیم حتی...
باید ببینی مادربزرگت با چه ذوق و شوقی لباس هات رو مرتب می کنه و روی هم می چینتشون..

فردا تولد مادرجانت هست تبریک فراموش نشود...تو بهترین هدیه از طرف خدا برای مادر و پدرت و ما هستی..خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر حضورت..حضور سبزت..
مراقب خودت باش خیلی...
قربانت.خاله شما.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۸
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته چهاردهم

هفته چهاردهم

سلام ماه کوچک من

امروز اومدیم دیدنت.من سعادت دیدار شما عزیز جانم و نداشتم و مامان جانت دیدت..خدا رو شکر خیلی شکر سالم سالمی.اول دکتر گفت پسری بعد گفت نه دختر و آخرسر گفته هنوز دقیق نمی تونیم بگیم.ما فکر می کردیم شما در هفته سیزدهم هستی اما دکتر دقیق گفت:در هفته چهاردهم هستی چهارده هفته و سه روز...خیلی خوشحال شدیم که سالمی...جان دلم..خیلی مشتاق دیدارتیم..

 صبح بدی داشتیم خیلی بد و تلخ...خوب شد مادر جانت صبح نبود تا غم بخورد تا بترسد...تو مواظب خودت باش عزیز جانم.

قربانت خاله شما

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۱
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سیزدهم

هفته سیزدهم

سلام جوجه خاله

امروز چقدر ذوق داشتم برای دیدن روی ماهت در سونوگرافی..اما حیف انگار شما خیلی ناز دارید و دلبری می کنی حسابی.با مامان یاسمنت اومدیم که ببینیمت و اماسونوگرافی بسته بود و دیدن شما به کمی بعد موکول شد..اومده بودم تا ببینمت تا صدای قلبت رو بشنوم تا کنار یاسمن باشم و چهره اش و حالش و موقع دیدن تو ببینم...

این روزها وسایل بچه می بینیم و کلی ذوق می کنیم و خوشحالیم که به نزدیکی ما هم باید برایت خریدهای جذاب و خوشگل بکنیم..

خیلی دوستت دارم..خیلی..

مواظب خودت باش خیلی زیاد

قربانت خاله شما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۱
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته دوازدهم

هفته دوازدهم

سلام دلبرکم

خوبی؟خوشی؟خوش می گذره در شکم خواهر من؟ای جانم.
راستی هفته پیش دخترعمویت را دیدیم..وای که دلمان رفت با دیدن فاطمه جان و مادرش یک عالمه آرامش گرفتیم..از دیدنش سیر نمی شدیم.همه اش خواب بود چشم هاش عادت نکرده به روشنایی و این دنیا...خیلی عزیزه خیلی..وقتی به دنیا بیایی..شش  ماهش است و به دیدنت می آید...

از الان دلم غش می رود برای دیدنت روی پای مامانم و آروم به خواب رفتنت..مادربزرگ جانت خیلی دوستت دارد خیلی تصورش هم نمی تواتی بکنی..خوش به حال ما به خاطر حضور تو..
سلامت باشی ماه کوچولوی ما.والله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین.لا حول و لا قوه الا بالله.
مواظب خودت باش زیاد.
از طرف خاله شما
دهم فروردین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۷
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته یازدهم

هفته یازدهم

سلام عزیز من

عیدت مبارک..وارد سالی شدیم که تو قراره بهمون بپیوندی...چشم انتظارتیم خیلی زیاد..


از الان لحظه شماری می کنم برای بوییدنت..بغل کردنت و آروم تکون دادنت...می برمت کنار پنجره اتاق آبی و برات لالایی می خونم و شعر و با هم به بارون نگاه می کنیم..شما در فصل باران و هوای خوش به این دنیا می آیی...قربونتون بشه خاله.

راستی تهران را دوست خواهی داشت..

می بوسمت.مواظب خودت باش زیبای من.

قربانت

چهار فروردین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۶
پریس
چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

...

امیر...بچه!

قصه ات گریه دار شده..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۰
پریس
جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۸ ب.ظ

برایم ساز بزن

خدا رو شکر که بابا چند روزیست حالش بهتر شده اشتهایش بیشتر شده.. درست است که دو روز پیش جلو چشمانمان چشم هایش رفت و افتاد روی زمین طوری که مامان فکر کرد تموم شد اما من باورم نمی شد و فکر کردم بابا جلو ستاره داره شوخی می کنه...بابا خودش می گه نمی دونم چطور شد اصلا کجا بودم..خلاصه به خیر گذشت و بابا الان حالش بهتر است...


هر روز چندبار صدام می زنه تا برایش سه تار بزنم و از بین قطعه هایی که براش می زنم قطعه راز و نیاز رو و ردیف نوازی دستگاه ماهور رو بیشتر دوست داره..خیلی عمیق گوش می ده و لذت می بره..می گه صدای سازم رو دوست داره و خیلی خوبه که براش ساز می زنم..چه چیز بهتر از این برای من..

ماه پیش که دردهای شدید داشت می گفت براش ساز بزنم تا شاید کمی درد رو از یاد ببره..

من هیچ وقت اون شبی که بابا درد وحشتناک داشت و خوابش نمی برد و از درد به خودش می پیچید رو یادم نمی ره..که صدام کرد تا براش ساز بزنم...راز و نیاز رو زدم و بابا می پیچید به خودش و من ساز می زدم و اشک می ریختم...فقط من و بابا بیدار بودیم...بعد ساز زدنم دست هام و گرفت....

خدا رو شکر که درد نداره این روزها.. دکترها هر مزخرفی که گفتن برای خودشون بوده..بابا خوب می شه و پیش ما هست و وقتی هم نمی تونن مشخص کنن.قراره امروز عصر براش پیک سحری بزنم و بخونم..

یک نفس ای پیک سحری

بر سر کویش کن گذری

گو که ز هجرش به فغانم به فغانم به فغانم


"با شماست عزیز من،دلدار من."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۸
پریس
چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ

کوه که غصه می خوره یعنی هنوزم عاشقه

تو بیشتر از من نه اما به انداز خودم میدونی که چقدر دلتنگتم..چقدر دوستت دارم و چقدر دوری این روزها برایم سخته، ندیدن تو از نزدیک داره لهم می کنه..داریوش می گه دوری برای من شده عادت.اما یاور من دلدار من عزیز من..دوری تو برای من عادت نمی شه..و هر روز داغش تازه تر هم میشه.

تو سینما نشسته بودم که یکهو فکرم افتاد به بغض و کلافگی این دو ماهم به بی قراریم...به خودم گفتم فقط دیدنش از نزدیک و گرفتن دست هاش و تو بغلش گریه کردن می تونه حالم و خوب کنه.فقط..فقط....

شدم مثل بابا وقتی ایستاده اما یکهو تعادلش رو از دست می ده و می شینه زمین و می گه نمی دونم چطور شد

شاه نشین چشم من.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۴
پریس
چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ق.ظ

دست هایت..

تلویزیون آهنگ"زندگی رو دوست دارم"گذاشته بود...


آروم گفت:زندگی رو دوست دارم.آهنگ قشنگیه...


.....وقتی دست هاتو دراز می کنی سمت دست هام..وقتی محکم دست هام رو می گیری انگار تمام دنیا رو دارم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۴
پریس
چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ق.ظ

کی می دونه چی می شه؟

تحویل شد..سال تحویل شد و  دل ما لرزید.همه مان ترسیدیم و بغضمان گرفت از اتفاق هایی که سال قبل برای خانواده مان رخ داد..انگار دلمون می خواست تو اتاق تنها بودیم تا زار می زدیم تا به گلومون فرصت می دادیم برای بلند بلند هق هق کردن..چقدر تلخ شروع شد.چقدر دردناک..وقتی مرور کردیم سال قبل رو بعد نگاه کردیم به پدر..حالش اون روز خیلی بد بود...امسال اولین باری بود که نتونستیم بهم تبریک بگیم نتونستیم همدیگری رو بغل کنیم و بخندیم و دهنمون و شیرین کنیم.. به جاش وقتی بابا گفت قرآن رو بیارید تو اون حالش دراز کشیده روی تخت از لای قرآن اول عیدی مامان و داد و مامان آخ مامانم وقتی بغلش کرد و گریه کرد به خودم گفتم کاش نوبت من نشه من نمی تونم خودم و کنترل کنم.امید،عیدیش رو گرفت و سریع از اتاق رفت بیرون انگار اون هم نتونست دیگه.. به یاسمن که رسید قرآن بسته شد و دیگه یاسمن بلند زد زیر گریه و اشک های بابا... وقتی عیدیم و داد و بغلش کردم...آغوش یک پدر مگر کم چیزیست مگر کم نعمتیست.... شد روز بغض های ما بغض هایی که تا آخر روز باید فرو می خوردیمشون.بابا رو به زور بردیم خانه مادربزرگ ها...وقتی اونطور سخت روی پاهاش ایستاده بود وقتی تعادلش و دم در نمی تونست حفظ کنه...وقتی وارد خانه مادربزرگه شد همه با دیدنش سکوت کردند و خودش هم و من می خواستم بمیرم و ناتوانی پدرم رو نبینم...بغض..بغض... خوب شد روز اول امسال از بغض خفه نشدیم..فقط کمی توانست بنشیند و آرام حرف بزند..بعد بردیمش روی تخت خوابید...من میان جمع عزیزانم درحسرت خوشی کاملی بودم که از سلامتی پدرم نشات بگیره..اما..

عصری وقتی رفتیم خانه مادرجانش..وقتی مادربزرگ اونطور گریه کرد با دیدن حال پدرم...دلم کباب شد برای مادرش برای مادری که پسر ورزشکار و قوی و دلبندش را اینطور می دید...از من با گریه می پرسید خوب میشه مگه نه؟بغلش کردم و گفتم معلومه که خوب میشه..

برایش تولد گرفته بودند...کیک و شمع و عکس و فیلم ،آهنگ تولدت مبارک و اشک های ما...نگاه خودش...

آخ پدرم تولدت مبارک...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۹
پریس