گذشته تموم نمی شه
امروز شد چهار ماه.امروز شد یک سال.چهار ماه می گذره از روزی که تو رو عزیزترینمون رو به خاک سپاردیم و برای آخرین بار دیدیمت.
یک سال می گذره از روزی که برای اولین بار در بیمارستان بستری شدی و شروع شد شنیدن خبرهای بد و دیدن حال بد تو.شروع شدن همه این سیاهی ها.
آقا بیژن من.خیلی دلتنگتم انقدر زیاد که دلم می خواد من هم تموم شم بسه.آره این روزها اصلا خوب نیستم.تو برام دعا کن.حواست بهم هست دیگه؟
کاش اون دو روز اول خودم رو خالی می کردم.کاش انقدر مردم داری نمی کردم.کاش یک کم به فکر خودم بودم.چرا جیغ نکشیدم چرا اکتفا کردم به هق هق ها و گریه های کوتاهم..چرا برای آخرین بار تو بهشت زهرا نبوسیدمت..آخه اصلا ما چطور تونستیم بذاریمت زیر خاک...خاک ریختند روی تو و خاک بر سر ما..گفتند خاک سرد است...نه نیست.اگر از دل من و مادر و یاسمن می پرسی نه نیست..دلمون پر پر می زنه برای یک بار دیگه نشستن کنارت در اتاق و غذا خوردن و حرف زدن و آخ