خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

نامه هایی به پدر

سلام

سخت است دیدن تو پدر قهرمان و قوی و ورزشکار من در این حال و روز بیماری. با هر بار دیدن ناتوانایی و بی رمقیت دلم خون می شود..با هر بار آخ گفتن های آرامت از درد ،هر بار پیچ خوردن هایت ،من از خودم متنفر می شوم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید..تو که انقدر صبور هستی که با وجود این دردهای  وحشتناک،ناله های آرام می کنی تا مبادا از نظر خودت مزاحم ما شوی...

پدر می شود خوب شوی؟می شود همه چیز مثل قبل شود همان روزهایی که کوه می رفتی و آرامش می گرفتی همان وقت هایی که در دریا انقدر شنا می کردی که من می ترسیدم سر از روسیه دربیاوری...سال پیش اسفند ماه چهارشنبه سوری بود که همه مان شمال بودیم و شاد و سرخوش..برای چهارشنبه سوری کلی خرید کرده بودی وچندتا فانوس هم.فانوس هایی که چقدر ذوق داشتیم برای نوشتن آرزوهایمان،رویشان و به هوا فرستادنشان...بابا من دلم تنگ شده از الان برای تو برای حال خوشت..

دکتر ها می گویند حالت خیلی بد است و هیچ راه بهبودی نیست..می گویند فرصتت کم است برای زندگی..بابا من باورم نمی شه که بخوای تنهام بذاری... چند ماه دیگه پدربزرگ می شی..تو هنوز عروس شدن من رو ندیدی...بابا برای تو خیلی زوده خداحافظی کردن..من می ترسم...
این روزها چیزهایی می بینم که فراتر از توان من برای تحمله..دارم خفه میشم...دیدن تو رو تخت بیمارستان و درد کشیدن هایت..نگاهت دستت بغضت و حرف های آهسته ات مرا می کشد..
غروب جمعه وقتی با هم تو اتاق بیمارستان تنها شدیم و صدای اذان از پنجره اومد من می خواستم ضجه بزنم تو بغلت.... همیشه بمون ثابت کن به همه  که حرف دکترها الکیه..
امروز وقتی مادربزرگ با اون حال دیدت و گفت چرا هنوز تو خوب نشدی چرا موهات درنیامده...نتونستیم خودمون و کنترل کنیم...خواهرانت وقتی تو را با اون کیسه آویزان از شکم دیدند با اون ضعف...وقتی تو آشپزخونه سعی می کردند بی صدا گریه کنند و تو سر خودشون می زدند وقتی عمه بزرگه که ناراحتی شدید قلبی داره حالش بد شد...من فقط می خواستم دنیا از حرکت وایسته..می خواستم خودداری رو بذارم کنار و خدا رو صدا بزنم داد بزنم...آخ عمه کوچیکه امشب داره میره آلمان و فقط برای دیدن تو ،ین موقع سال به ایران اومده بود..موقع خداحافظی از تو،محکم بغل کردنت ،چقدر دلم برایش کباب شد..در دلش این بود که شاید آخرین بار باشد...بغلش کردم محکم و اشک ریختیم هر پله که می رفت پایین سرش به سمت ما بود و گریه می کرد..آخ یک خواهر کم دردی نمی کشد در این شرایط.شما ندیدید اما من دیدم در کوچه وقتی می خواست سوار ماشین شود چطور با چه حسرت و نگاهی به پنجره خانه ما نگاه کرد..
پدرم پدرم من رو به خاطر همه خطاهایم ببخش...پدرم نرو فقط نرو...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۱۶
پریس

نظرات (۱)

ای جون دلم.... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی