خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیستم

هفته بیستم


پدربزرگت رفت.همین.همین.

.............................................................................................................

تسلیت می گم.

خیلی مراقب خودت باش خیلی زیاد

قربانت خاله داغدارت
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۴
پریس
جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته نوزدهم

هفته نوزدهم

سلام پسر قوی من

مانده بودم که در نامه ی این هفته چه بنویسم برایت...

وقتی تو خودت هم پای مادرت،پدرت،مادربزرگ و خاله ات غصه خوردی ترسیدی آب شدی...خدا نکند تو آب شوی...نه تو محکم باش...روزهای خیلی سختی ست..

من از طرف سرطان از تو معذرت می خواهم..آخر سرطان خر است نفهم است نه شعور دارد نه ادب..سرش را می اندازد پایین حمله می کند همه چیز را با خودش می برد..سرطان احساس ندارد جگر گوشه من...با بد چیزی روبه رو شده ایم..می خواهد پدرمان را از بین ببرد..که از بین برده..آخ خدا.

آره عزیزکم آره دلبرکم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

برای آرامش پدربزرگت و زجر نکشیدنش خیلی دعا کن.

قربانت  از طرف خاله غصه دار تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۴
پریس
جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۳ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته هجدهم

هفته هجدهم


سلام آقای محترم کوچک من

یکشنبه صبح با چه ذوقی از خواب پا شدم و آماده شدم تا با مامانت بیایم دیدنت و ببینیم دختر هستی یا پسر..که چی صدا کنیم تو رو..


وقتی با مامانت رفتیم تو اتاق سونوگرافی خیلی زیاد هیجان داشتم یک هیجانی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم.دوربین به دست بودم تا از تو عکس و فیلم بگیرم..دوربین روی عکس بود که یک دفعه به مدت چند ثانیه صدای قلبت در اتاق پیچید با چه وسعتی..من از هیجان زیاد دهنم باز مونده بود و فلبم تند تند می زد...زیباترین صدا...و چقدر خدا رو حس کردم...مامانت اشک تو چشم هاش جمع شده بود...و بله چند ثانیه بعد متوجه شدیم که شما یک آقا پسر ماه هستید... چقدر از من و مامانت دلبری کردی...قربون اون ستون فقراتت بشم من..سالم بودی هزار مرتبه شکر خدای مهربون..مامانت خیلی خوشحال شد...خوب راستش مامان و بابای شما پسر خیلی دوست داشتند و دارند..بابات خیلی دوست داشت بیاد و ببینتت اما باید حتما می رفت سر کارش.وقتی داشتم از تو فیلم برداری می کردم پدر جانت زنگ زد..مامانت وقتی به پدرت از سالم بودنت ،از پسر بودنت گفت خیلی زیاد شادمان شد...حالا میای و می بینی لبخند زیبای پدرت رو وقتی ذوق می کنه..

این روزها همه مون در حال انتخاب اسم برای شما هستیم..تیام.آراز.آبتین.هیراد...

مامانت دوست داره اسمی که برات میگذاره رو پدر بزرگت هم بپسند..اما خوب پدر بزرگ شما بسی بسیار سخت پسند هست و تا حالا اسمی رو تایید نکرده.. هفته پیش اسم تیام رو تایید کرد اما این هفته نه... ،پدربزرگت که این روزها زیاد نمی تونه حرف بزنه نای حرف زدن نداره..با چشم و دست بعد از تکرارهای مامانت می گه نه یعنی این اسم رو دوست ندارم..امروز صبح خیلی آروم و تیکه تیکه بهم گفت دیروز فکر کرده برای اسمت اما الان یادش رفته چه اسمی رو انتخاب کرده..می بینی پدربزرگت چقدر دوست داره که با این حالش که اصلا به چیزهای معمولی زندگی هم دیگر فکر نمی کنه و در جریان کارهای خونه و ما نیست و بنده خدا در دنیای مریی خودش هست اما به تو فکر کرده آن هم دیروز که به شدت حالش بد بوده..

مامانم می گه بچه که به دنیا بیاد اسمش هم با خودش میاره و تا ببینیدش اسم براش می ذارید..آخ قربونت بشم من ماه کوچولوی من.

حال و احوال پدربزرگت اصلا خوب نیست.این هفته ناتوان تر و بی جون تر شده..فقط استخونه..وقتی آروم نوازشش می کنیم هم دردش میاد..به سختی از جاش بلندش می کنیم و فقط تنها مسیری که با کمک ما راه میره،از تختش به دستشویی هست..حتی توان و نای صحبت کردن هم نداره..خیلی کم و آهسته صحبت می کنه..آخ گفتن هایش از درد و کلافگی در این هفته همه مان را به شدت غمگین کرد..آخ عزیزکم پدر بزرگت در بین ناله هایش می گفت:آخه بس نیست این همه درد و سختی که می کشم...چقدر دیگه باید اینطور بمونم.بمیرم تا راحت شم...دائم می گه:پس من چرا اینطور شدم.... سرطان امان از سرطان لعنت به سرطان که با آدم ها خیلی بد تا می کند...پدر بزرگت ورزشکاری بود که در دوست و فامیل و همه جا حرف از قوی بودن و ورزشکار بودنش بود...بوکس.شنا.دوچرخه سواری.دو.کوه نوردی..عاشق کوه نوردی بود.. به دنیا که بیایی دماوند را خواهی دید..پدربزرگت عاشق دماوند بوده و هست... و بارها این کوه بلند رو فتح کرد... و کوه های بلند دیگه ایران و حتی دو تا کوه در خارج از کشور..همیشه می گفت:وقتی می رم بالای کوه آرامش واقعی رو دارم آروم،آرومم...

هفته ای سه روز شنا می کرد جزو پیشکسوتان شنا بود و صبح ها که از شنا می آمد از مون می پرسید:چند دور طول استخر رو رفته باشم امروز خوبه؟

همین سه سال پیش بود که در یکی از برنامه های کوهنوردی اش بعد از فتح کوه در سرمای شدید لباس هاش و درآورده بود و در دریاچه فوق یخ بالای کوه شنا کرده بود و همه کوهنوردها تعجب کرده بودند و براش دست زده بودن و چند وقت بعد گزارش شنای بابا در یک از روزنامه های ورزشی ثبت شد... ما هر دفعه با دیدن فیلمش به بابا افتخار می کردیم...حالا وقتی به دنیا اومدی حتما بهت نشون می دیدم شاهکار پدریزرگت رو.

بابا عاشق دوچرخه سواری بود..صبح ها گاهی با دوچرخه می رفت اداره.. یا یک بار از مرکز شهر تا شمال شهر رو با دوچرخه طی کرده بود و با لباس گلی اومده بود دنبال ما..آخ پدرم..می دونی چیه وقتی الان با این حال می بینمش که ما باید بلندش کنیم و کارهاش و انجام بدیم وقتی ناتوانایی ش رو بغض هاشو ناله هاشو می بینم و یاد فعال بودنش می افتم یاد ورزش هاش کارهاش..آخ دلم آتیش می گیره..همین خرداد سال پیش بود که با مادبزرگم و مامان بابا رفتیم شمال و بابا چقدر در دریا شنا می کرد و بعد در ساحل می دویید و طناب می زد...یک بار من و مامان هم باهاش دوییدیم..وچقدر من احساس خوشبختی می کردم وقتی باد می اومد و سه تایی مون می خندیدیم در ساحل پا برهنه می دوییدیم...

یک بار چند سال پیش در دریا خیلی شنا کرد و زیاد رفت جلو آن هم در تاریکی مطلق..ما هم ترسیده بودیم..قایق امداد رفت دنبال بابا..ما دل تو دلمون نبود..اما بابا آروم کنار قایق برگشت..همه از ورزشکاری بابا تعریف می کردند تو شمال تو اداره وتو فامیل..و ما سربلند افتخار می کردیم به پدر قهرمانمون...

آره الان اشک هام سرازیر شدند..بابا تو اتاق خوابیده و از صبح به جز آب و ماست چکیده هیچی نخورده و سطل کنار دستشه برای بالا آوردن...و دلش درد می گیره..آخ خدا جون

بچه تر که بودم با بابا می رفتیم پارک طالقانی دوتایی و می دوییدیم.من نفس کم می آوردم می نشستم و بابا هی می دویید همه به بابا می گفتند خسته  نباشید حاج آقا...دلم تنگ شده خیلی خیلی..قربون دل تو بشم من که وقتی به این دنیا بیایی دل تو هم تنگ می شه می گیره غصه دار می شه..باید مثل یک مرد محکم باشی اما دلت دل داری دلی که عاشق می شه تنگ می شه غصه دار می شه..

داشتم از بابا می گفتم برات،وقتی هنوز کوچیک بودم و روسری هم سرم نمی کردم با بابا می رفتیم زمین فوتبال امجدیه و می دوییدیم بعد می رفتیم مسابقه کشتی یا ورزش دیگه تماشا می کردیم و پیاده می اومدیم خونه..تازه بچه که بودم جلوی وچرخه بابا هم می شستم..انقدر حال می داد..برای شما هم حتما یک دوچرخه خوشگل می گیریم...بابا بزرگت خوشحال می شه تو رو موقع دوچرخه سواری ببینه..

بابا حتی جوانی هاش بوکس بازی می کرده و مدال ها داره و بعد از انقلاب هم داور بوکس بوده و بعد هم مترجم تیم بوکس ایران در مسابقات...

آخ پدرم زحمتکش بود و اصلا نمی تونست کار نکنه تحرک نداشته باشه..هر روز صبح بعد ورزش بیرون بود خرید و دنبال کارهای فنی خانه و نمایشگاه رفتن جمع آوری اطلاعات و جاهایی می رفت و کارهایی می کرد که.... حالا وقتی انقدر ناتوان شده هم برای ما دیدنش بی رحمانه و سخته هم برای خودش...چی بگم.به قول مادربزرگه حرفم نمیاد دیگه..

خیلی حرف زدم سرت و درد آوردم...عزیز من برای پدربزرگت دعا کن برای آرامشش...

خیلی دوست دارم آقای محترم کوچک من.ماه کوچولوی من

قربانت خاله شما

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳
پریس
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته هفدهم

هفته هفدهم
سلام عزیز دلم
حال و احوال عزیز خاله خوبه؟انشالله که خوب هستی.
تو هم به این اندازه که ما مشتاق دیدارت هستیم،مشتاق دیدار ما هستی؟
امروز تولد مادربزرگ جانت بود.تو هم در عکس ها هستی..
هفته دیگر مشخص می شود که شما دختر تشریف دارید یا پسر... فرقی ندارد برای ما که پسر باشی یا دختر..فقط دعای ما سالم بودن تو و مادرجانت هست..
به خدا سلام مرا برسان...

مراقبت کن از خودت.
قربانت.خاله شما.

*نوشته شده در هشت اردیبهشت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۴
پریس
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته شانزدهم

هفته شانزدهم

سلام ماهکم

چشم هام رو می بندم و حضور سبزت رو کنار خودمون تصور می کنم...قراره باهم دالی بازی کنیم...از الان منتظر تکون های هیجان انگیز و آرام گونه در بغل من باش..من بهت حسودی می کنم خوب وقتی بخوای روی پای مادرجانم تکون بخوری و به خواب بری..صدای مادرم وقتی برات لالایی ترکی می خونه و پیش پیش می گوید...

نگاهت می کند...نگاهش را باید ببوسی...حفظ کنی.

الان پیشم نشسته و سلام مخصوص می رساند..


مواظب خودت باش.

قربانت.از طرف یک عدد خاله منتظر


*نوشته شده در بیست و هفت فروردین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۴
پریس