خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ

برای دیدنِ تو..

سراپا انتظارم‌ برای فردا صبح.برای آخرین جمعه این سالِ پر از درد و غم.
برای نشستن کنار مزارت.برای دیدنِ غربت بهشتِ زهرا.
برای آب ریختن روی سنگ قبر برای ترکیدن بغض هایمان جاری شدن اشک هایمان.در این مدت خوب فهمیدم که جنسِ تنهایی و غم و اشک و هق هق ها و دردو دل کردن هایمان بر بالای مزارت چقدر متفاوت است.چقدر غریب است.
دلم پر می زند برای پر پر کردن گل ها روی سنگ قبرت.عطرآگین کردن مزارت با گلاب.
هر باری که میام و اسمت رو روی سنگ قبر می بینم دلم می ریزه.باور نمی کنم انگار اسمی که هر روز رو زبونم بود حالا روی اون سنگ سیاه نقش بسته.همون سنگ سیاهی که تو در زیرش خوابیدی زیر سنگ ها و خاک ها..
سراپا انتظارم برای جمعه و نشستن پهلویت و گریه کردن و بوسیدنِ سنگ مزارت.درست همانجایی که سرت هست.گفته بودم بهت که چندباریست این کار رو می کنم و خیلی آرومم می کنه.اون لحظه ای که خم شدم و سرم روی سنگه تو رو تصور می کنم اون پایین تو رو تصور می کنم روی تخت و منی که دارم می بوسمت.
این بار بیشتر از هر دفعه منتظر رسیدن جمعه ام.چون آخرین جمعه ساله و تو چقدر با معرفت بودی برای آخر سال سر زدن به از دست رفته هایمان. آخه این بار آخرِ سال است و سه روز بعد از جمعه سال جدید می آید بی تو.بی تو قرار است بهار شود.بهار می شود ؟در دلِ من کی بهار میاد بابا؟
چهار روز بعد از جمعه تولدته تولدت تولدت.اول فروردین.قراره جمعه هم عید رو تبریک بگیم بهت و هم تولدت رو.
جمعه میایم.با سبزه و هفت سین و بنفشه و گلایول و گلاب.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۳
پریس
شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ

کدوم بهار ؟

از این اسفند و از فروردین و اردیبهشت پیش رو،می ترسم.خیلی می ترسم.بهتره بگم وحشت دارم.متنفرم.دلم آشوبه.چند ماهی می شه که به اسفند و فروردین و اردیبهشت فکر می کنم و ترس و نفرتی که بهم منتقل می کنند.چطور می تونم دوستشون داشته باشم و نترسم.چطور می تونم نفس عمیق بکشم و به استقبال بهار جان ها بروم.
سال پیش اسفند بود درست دوازده اسفند که از شدت درد و حال وخیم بابا رفتیم بیمارستان.شکمش آب آورده بود.دکترها گفتند حداکثر دو ماه.گفتند سرطان خیلی پیشرفت کرده.بابا در بیمارستان بود و پنجشنبه شب بود.فردا روزش همه فامیل خانه مادربزرگ که مادر بابا باشه دعوت بودیم به مناسبت جشن تولد نود و نه سالگیش.جشن تولد مفصلی قرار بود به پا شه.عمه ها ایران بودند.عمه کوچیکه هیچ وقت اون موقع سال ایران نمی اومد.اما سال پیش اومد.با گریه برامون گفته بود که دخترش که در آلمان پزشکه وقتی اطلاعات وضعیت بیماری بابا رو خونده بهش گفته بهتره بره ایران و برادرش رو برای آخرین بار ببینه.گفته بود دایی شاید تا عید هم نمونه..عمه کوچیکه اومد ایران و به کمک یاسمن عمو بزرگه و عمه وسطی رو به خانه ما کشاند.سال ها بود باهاشون رابطه ای نداشتیم.اسفند شد  موقع آشتی کنون.گفتند از بیماری بابا هیچ خبر نداشتند.بابا خوشحال بود که برادر بزرگش رو می بینه و با هم می خندند خوشحال بود  که عمه وسطی و دختر عمه ها اومدند خونمون و همه با هم حرف می زنیم و می خندیم.اما ته نگاهش یک غم بزرگ بود انگار می دونست چرا این موقع که حالش هر روز بدتر می شه و خودش بی جون تر همه این آشتی کنون ها و مهمونی ها و خنده ها داره برگزار می شه اما به روی خودش نمی آورد.
داشتم از اون پنجشنبه می گفتم،همون پنجشنبه شبی که با یاسمن در سالن خلوت و ساکت درمانگاه بیمارستان نشسته بودیم و یاسمن داشت تلفنی به عمه کوچیکه می گفت بابا حالش خوب نیست و بیمارستانیم و نمی تونیم فردا بیایم جشن تولد.حتی خواسته بودیم از دکتر که مرخصی بدن به بابا و بعد از مهمونی بیاریمش بیمارستان.اما نگذاشتند.بابا خیلی غمگین بود خیلی.اصرار داشت که ما بدون او به تولد مادربزرگ برویم.عمه کوچیکه گفت تولد تعطیل.گفت تمام خونه رو تزئین کردیم گفت مامان سپیده خیلی خوشحاله که همه هستیم گفت مامان سپیده همش از بیژن می گه و خوشحاله که فردا هست.تولد تعطیل شد.از اون تولد برای ما دو شمع عدد نه باقی موند که دو روز قبل گرفته بودیم..جمعه همه اومدند عیادت بابا.اتاق پر شده بود.من ساکت بابام رو نگاه می کردم.بابایی که خیلی بغض داشت.عیادت کننده ها یکی یکی می رفتند بیرون اتاق و مامان و یاسمن حرف های دکترها رو بهشون می گفتند.بیرون اتاق گریه می کردند...آخر سر که وقت ملاقات تموم شد.بابا تشکر کرد تشکر کرد و زد زیر گریه و من پاهای بابام رو گرفته بودم و می گفتم نه تو گریه نکن...آخ بابای من...
نه نمی تونم اسفند رو دوست داشته باشم وقتی هیچ امیدی نداشتیم وقتی گفتند فقط دو ماه بابا رو دارید.نمی تونم فروردین رو دوست داشته باشم و نترسم از رسیدنش وقتی یک فروردین تولد باباست.بابا جانم این اولین سالروز تولدته که نیستی پیشمون.که سال باید تحویل بشه و تو نیستی که بغلمون کنی و اولین عیدی رو از لای قرآن بهمون بدی...سال پیش دردناک ترین سال تحویل برای ما بود وقتی انقدر حالت بد بود که روی تخت دراز کشیده بودی و حتی توان حرف زدن نداشتی وقتی در همون حال بهمون عیدی دادی بغلمون کردی گریه کردیم....و بعدش هم همش برای ما درد بود و بغض.امسال حتی مامانت هم نیست.
از ماهی قرمز متنفرم.منی که عاشق ماهی قرمز بودم و هر چی هم در فضاهای مجازی از این کمپین ها راه می انداختند که ماهی قرمز نگیرید من با جدیت می گفتم بدون ماهی مگه می شه سفر هفت سین چید...
حالا دو هفته ای می شه که مغازه سر کوچه خانه یاسمن در خیابان بهار یک عالمه ماهی قرمز آورده.دفعه اول که دیدمشون وایسادم و با نفرت نگاهشون کردم و دوییدم...می ترسم ازشون.
با ماهی سال پیش دوست شده بودم.چند تا بودند اما فقط یکیشون بعد از عید هم موند.تا امسال حداکثر تا آخر فروردین ماهی قرمز در خانه ما عمر می کرد.اما سال نود و پنج ماهی قرمز مون تا بیست و پنج اردیبهشت عمر کرد...تا اون روز لعنتی که بابا رفت..اواسط اردیبهشت بود و حال بد بابا .ماهی قرمز رو آورده بودم تو اتاق آبیم و باهاش رفیق شده بودم و حرف می زدم.یک بار به خودم گفتم تو زنده می مونی تا روزی که بابا هست..ماهی قرمز ما یک ساعت قبل از آسمونی شدن بابا مرد.یاسمن با بغض ماهی رو انداخت دور و گفت بابا الان می میره..من از ماهی های قرمز بدم میاد...
از فروردین و اردیبهشت همه خاطرات بد سال پیش.از اردیبهشتی که بابا رو از ما گرفت..
این که بشه بیست و پنج اردیبهشت و سالروز از دست دادنت.من رو خیلی می ترسونه..هر چی می ریم جلو رفتنت واقعی تر و ترسناک تر و غم انگیز تر می شه.

بابا مثلا کاش می شد روز اول عید روز تولدت بیای پیش ما فقط برای چند ساعت.آخه من لعنتی دلم بغل تو رو می خواد.دلم همه وجودت رو می خواد..

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۲
پریس

هر بار شنیدن صدای اذان،امیدی رو ته دلم می شونه..


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۲
پریس
يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ

آدم های دوست داشتنی لحظه های دوست داشتنی

لحظه ها.خلوص،سادگی،پاکی.خوشحالی.


سمنان.آبان نود و پنج.


در اتاق نشیمن کنار بخاری با خانوم ج و خواهرش خانوم ش ،نشسته بودیم و خاطرات دور و نزدیک دو خواهر رو به واسطه عکس های آلبوم زنده می کردیم.از همه دوران های زندگی خانوم ج در آلبوم عکسی بود.از مجردی،نامزدی،عروسی،بچه اول،بچه دوم،سفرها و عروسی ها،عروسی دو پسرش و حتی از روزهای بی همسری و تنهایی و  بعد هم نوه هایش.

یک عکس سیاه و سفید از شانزده هفده سالگیش در میان عکس ها دل من رو برد.بدون لبخند با  نگاهی جدی و موهای از پشت بسته و یک تار موی افتاده بر صورت.بهش گفتم من عاشق این عکستون شدم.حیفه اینجا تو آلبوم بمونه قابش کنید،خجالت کشید و خندید.

خانوم ش،داشت برایم خاطره ای  خنده دار،تعریف می کرد.برگشتم به سمت خانوم ج.دیدم عکسی از خودش و همسر خدا بیامرزش رو به دست گرفته و با اندوه عاشقانه ای محو خودشون شده.گفتم از نگاه آقای ه کاملا مشخصه که چقدر دوستون داشته.همینطور که عکس رو نگاه می کرد گفت من هم خیلی دوستش داشتم.

خانوم ج صحبت را انداخت به اینکه بیا برایت از فلانی بگوییم که عاشق خواهرم بوده و خانوم ش، سرخ شده بود و ریز ریز می خندید.اون دو تا از سال ها پیش می گفتند و داستان جذاب عشقی خانوم ش و من ذوق می کردم.

هر سه تامون بلند بلند می خندیدیم و آلبوم های عکس روی پامون بود و بشقاب میوه جلومون و من در اون لحظه گرما،صمیمیت و خلوص جمع سه نفره مون رو نفس کشیدم و از ته دل احساس شعف داشتم به خاطر حضور در کنارشون.


یقینا درس بزرگی که دردها و رنج ها و زخم ها در زندگی بهمون میدن این هست :لحظه هایی رو که خالصانه درونشون می خندیم یا آرامش رو حس می کنیم و داریم لذت می بریم رو بیشتر ببینیم حس کنیم قدر بدونیم.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۶
پریس