هر بار شنیدن صدای اذان،امیدی رو ته دلم می شونه..
لحظه ها.خلوص،سادگی،پاکی.خوشحالی.
سمنان.آبان نود و پنج.
در اتاق نشیمن کنار بخاری با خانوم ج و خواهرش خانوم ش ،نشسته بودیم و خاطرات دور و نزدیک دو خواهر رو به واسطه عکس های آلبوم زنده می کردیم.از همه دوران های زندگی خانوم ج در آلبوم عکسی بود.از مجردی،نامزدی،عروسی،بچه اول،بچه دوم،سفرها و عروسی ها،عروسی دو پسرش و حتی از روزهای بی همسری و تنهایی و بعد هم نوه هایش.
یک عکس سیاه و سفید از شانزده هفده سالگیش در میان عکس ها دل من رو برد.بدون لبخند با نگاهی جدی و موهای از پشت بسته و یک تار موی افتاده بر صورت.بهش گفتم من عاشق این عکستون شدم.حیفه اینجا تو آلبوم بمونه قابش کنید،خجالت کشید و خندید.
خانوم ش،داشت برایم خاطره ای خنده دار،تعریف می کرد.برگشتم به سمت خانوم ج.دیدم عکسی از خودش و همسر خدا بیامرزش رو به دست گرفته و با اندوه عاشقانه ای محو خودشون شده.گفتم از نگاه آقای ه کاملا مشخصه که چقدر دوستون داشته.همینطور که عکس رو نگاه می کرد گفت من هم خیلی دوستش داشتم.
خانوم ج صحبت را انداخت به اینکه بیا برایت از فلانی بگوییم که عاشق خواهرم بوده و خانوم ش، سرخ شده بود و ریز ریز می خندید.اون دو تا از سال ها پیش می گفتند و داستان جذاب عشقی خانوم ش و من ذوق می کردم.
هر سه تامون بلند بلند می خندیدیم و آلبوم های عکس روی پامون بود و بشقاب میوه جلومون و من در اون لحظه گرما،صمیمیت و خلوص جمع سه نفره مون رو نفس کشیدم و از ته دل احساس شعف داشتم به خاطر حضور در کنارشون.
یقینا درس بزرگی که دردها و رنج ها و زخم ها در زندگی بهمون میدن این هست :لحظه هایی رو که خالصانه درونشون می خندیم یا آرامش رو حس می کنیم و داریم لذت می بریم رو بیشتر ببینیم حس کنیم قدر بدونیم.