خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ق.ظ

اون ماه اون سال

یکی از عادت هام از همون وقتی که وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی رو شروع کردم این بوده که هر وقت برای اولین بار وارد وبلاگی می شم،بعد از خوندن نوشته های صفحه اول.نگاه می کنم به سمت چپ صفحه و دسته بندی مطالب به ماه و سال. و بعدتاریخی رو انتخاب می کنم که برای خودم  خاص بوده اتفاق تلخ یا شیرین  یا مهمی در اون ماه و سال داشتم.می خوام ببینم  برای مثال در اون اردیبهشت نود و سه یی که برای من یک شروع جدید بوده و فراموش نشدنی برای اون وبلاگ نویس محترم چه احوالاتی بوده.یا در اردیبهشت نود و پنجی که... 

این حرکت خیلی جذابی برام هست.انگار که یک کشف باشه یک پل ارتباطی انگار که بگم وای دنیا رو نگاه کن.وای دل ما ادم ها رو.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۹
پریس
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ق.ظ

دوباره دل..

پاییز آمد.محرم آمد.

هر دویشان یاد تو و بوی تو را برایم آوردند آن هم به بدترین شکل.حزن شدیدی دارد این حال.

پاییز بوی بیمارستان و شیمی درمانی و غم می دهد.

می ترسیدم از شروع محرم.خانه ما نبش کوچه است و سر خیابان.روبه روی خانه مان حسینیه ایی و هیئتی.چند سالیست دقیقا از سال نود و یک یا نود و دو که به یاد دارم دسته عزاداری خیابانمون رو.پاییز نود و دو بود که ظهر تاسوعا افتادم .رسیدم به تهش.زخمی شدم.پیام سه خطی سینا رو خوندم و رسیدم به ته خطی که انتظارشو داشتم.شبش من بودم و دسته عزاداری خیابونمون.ظهر عاشورا با ستاره و ساغر در خیابونمون بعد از نماز خوندن نمازگزارای محل زیارت عاشورا خوندیم.شام غریبان با ستاره رفتیم روبه روی خانه جلوی حسینیه کنار پسربچه های تکیه کنار میز گردی که پر از شمع روشن بود ایستادیم و من یک دانه شمعی که دو سال در جعبه خاطراتم نگه داشته بودم نذر کرده بودمش رو روشن کردم.قرار بود اگه به آرزوم رسیدم شمع رو همراه با یک بسته شمع دیگه روشن کنم.اگه به آرزوم نرسیدم هم شمع رو تنهای تنها روشن کنم.در سکوت خالی خالی تنهای تنها شمع رو روشن کردم و با ستاره برگشتیم.دم خونه تو بغل ستاره گریه کردم.
سال نود و سه سال ارومی بود.سه شمع نذر کردم و برداشتمشون.یک شمع برای آمدن آرتین.یک شمع برای رسیدنم به حسین.یک شمع برای تهران آمدن یاسمن و امید.چند ماه بعد یاسمن و امید از کرج به تهران اومدند و یک سال  و سه ماه بعد هم یاسمن حامله شد.خلاصه که دو تا از نذرهام برآورده شد و یک نذر نه.هیچ وقت هم برآورده نمی شه.
سال نود و چهار شام غریبان.بابا مریض بود.گفتند فقط 9 ماه.با ستاره و مامان رفتیم و یک نذرم و ادا کردم و یک شمع برداشتم و نذر کردم برای معجزه برای سلامتی آقابیژنم.و حالا امسال این نذر هم نگرفت و برآورده نشد و باید دو شمع رو تنها و بدون همراهی شمع های نو کنارش روشن کنم و یک شمع رو به همراه یک بسته شمع نو دیگه.
داشتم از محرم می گفتم و حسینیه و دسته عزاداری خیابانمون.من و ستاره.من و ستاره و ساغر.من و مامان.من و یاسمن و امید.ما و بابا با این دسته و این هیئت خاطره هایی داریم یادهایی..امسال می ترسیدم از شروع محرم از شنیدن همون نوحه هایی که سال گذشته شنیدم.می دونستم خاطره های محرم سال پیش بدجوری برام تداعی خواهند شد.

بابا سال پیش می گفت نمی رم حسینیه سینه زنی و عزداری و اینا دکون شده.یک شب من و بابا و یاسمن و امید بیرون بودیم.جلوی پارکینگ بابا چشم ما رو دور دیده بود و رفته بود هیئت.نگرانش شدیم دنبالش گشتیم.مامان گفت رفته سینه زنی من می دونم.یک ساعت بعد اومد خونه با غذای نذری.می گفت تو حیاط نشسته و سینه زده.می گفت من فقط محکم سینه می زدم.و ما رفتیم به قربانش غش کردیم برایش.
ظهر تاسوعا صدای دسته می اومد و تو اتاق آبی نشسته بودم و زار می زدم.لباسم و پوشیدم رفتم تو خیابون یک گوشه دنج دسته رو دیدم و بغض داشت خفه ام می کرد.یکهو یک خانوم گریه کنان اومد بغلم گفت دلت پاکه برام دعا کن.بغلش کردم که گفت شوهر خواهرش سرطان گرفته.من وا رفتم.اشک هام ریخت.گفت آخه بچه هاش بی پدر چی کار کنن.من محکم تو بغلم گرفته بودمش موقع خداحافظی بهش گفتم می فهمم چی می گی.من هم بابام سرطان داره...من هم قراره بی پدر بشم.
شبش دیروقت بود که با یاسمن کنار دیوار حسینیه بودیم و خیابون و کوچه شلوغ بود و دسته هم وسط خیابون.مداح پشت سر هم می گفت امشبی را شه دین در حرمش مهمان است صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است.مکن ای صبح طلوع.مکن ای صبح طلوع.
تند تند می گفت و همه سینه می زدند.وا رفتم نشستم و خودمو بغل کردم هی گریه کردم.می دونی چیه من جنس گریه های اون شب رو یادمه...
یک محرم شد و دسته اومد.رفتم دم پنجره اتاق آبی و نوحه رو خوند مداح.سرم دلم داشتند منفجر می شدند.پارسال.پارسال.بابام پارسال بود می خواست شفا پیدا کنه.می خواستیم معجزه شه..چه حالی داشتیم.چه حالی داریم.

آخ بابای من.آخ پدر من آخ آقابیژنم.آخ همه کسم.آخ عزیزم..این روزهامون پر از غمه پر از حسرته..حالم اصلا خوب نیست.غمگیینیم روز به روز بیشتر داره میشه.امروز رفته بودم روانپزشک.حرف زدم خیلی.گفت افسردگی دارم.قرار شد مشاوره درمانی شم.تو دعا کن برام.
آرتین روبه رویم در اتاق آبی آرام خوابیده..اگر بودی حتما الان مثل من بیدار بودی و در اتاقم نشسته بودی و می گفتی پریسا سر و صدا نکن بذار جیغیل بخوابه...
می شه امشب بیای بخوابم و بغلم کنی ؟ بغلتو می خوام.می شنوی؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
پریس
شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سی و هشتم

هفته سی و هشتم

آرتینم خوش اومدی به زندگی ما .به روزهای ما.

داشتیم روزشماری می کردیم اومدنتو.که خودت ما رو خیلی خوشحال کردی و هفت روز زودتر به دنیا اومدی‌.یکشنبه بیست و هشت شهریور نود و پنج برای ما شد زیباترین روز بعد از این همه سیاهی

وقتی مامان یاسمنت در اتاق عمل منتظر بابا امیدت بود و مادر بزرگت هم پشت اتاق عمل اشک می ریخت و ترسیده بود‌ و بابا امیدت تو راه بود و خاله ها و ستاره هم در راه.من در سالن انتظار بیمارستان نشسته بودم و از ترس و دلتنگیِ بابام داشتم می لرزیدم و زار می زدم.بابا بیژنم جلو چشمام بود با بلوز سبزِ دوست داشتنیش درحالی که دست هاش و از پشت تو هم کرده و داره تند تند قدم میزنه و منتظره.آخ بابام نبود که اومدنت و ببینه.

آرتینم خوش اومدی...

دیدنت بهترین حسِ عالم بود.من و بابا امیدت و مامان بزرگ فرح و خاله آذرجانمان پشت اتاق عمل بودیم و ستاره و خاله سیمین در سالن پایین منتطرت بودند.وقتی دیدیمت همه مان در نهایتِ ذوق زدگی بودیم.

پسرِ زیبا دوست داشتنیِ ما.

مامان یاسمنت و بابا امیدت خیلی قشنگ شدند پخته شدند بزرگ شدند.زیبا شدند و ادم از دیدنِ نگرانی ها و حظ کردن ها و لبخندهاشون دلش میره..

مبارکمون باشی.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
پریس