نامه هایی به ماهکم.هفته سی و هشتم
هفته سی و هشتم
آرتینم خوش اومدی به زندگی ما .به روزهای ما.
داشتیم روزشماری می کردیم اومدنتو.که خودت ما رو خیلی خوشحال کردی و هفت روز زودتر به دنیا اومدی.یکشنبه بیست و هشت شهریور نود و پنج برای ما شد زیباترین روز بعد از این همه سیاهی
وقتی مامان یاسمنت در اتاق عمل منتظر بابا امیدت بود و مادر بزرگت هم پشت اتاق عمل اشک می ریخت و ترسیده بود و بابا امیدت تو راه بود و خاله ها و ستاره هم در راه.من در سالن انتظار بیمارستان نشسته بودم و از ترس و دلتنگیِ بابام داشتم می لرزیدم و زار می زدم.بابا بیژنم جلو چشمام بود با بلوز سبزِ دوست داشتنیش درحالی که دست هاش و از پشت تو هم کرده و داره تند تند قدم میزنه و منتظره.آخ بابام نبود که اومدنت و ببینه.
آرتینم خوش اومدی...
دیدنت بهترین حسِ عالم بود.من و بابا امیدت و مامان بزرگ فرح و خاله آذرجانمان پشت اتاق عمل بودیم و ستاره و خاله سیمین در سالن پایین منتطرت بودند.وقتی دیدیمت همه مان در نهایتِ ذوق زدگی بودیم.
پسرِ زیبا دوست داشتنیِ ما.
مامان یاسمنت و بابا امیدت خیلی قشنگ شدند پخته شدند بزرگ شدند.زیبا شدند و ادم از دیدنِ نگرانی ها و حظ کردن ها و لبخندهاشون دلش میره..
مبارکمون باشی.