خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و چهارم

هفته بیست و چهارم


سلام رفیق من


اووووم...خوب این هفته همونطور که خودت می دونی یک طور دیگه حست کردم...دستم روی شکم برآمده خوشگل مامانت بود که تو یک ضربه آروم زدی...و من حس جدیدی رو تجربه کردم..دیدن برجستگی های بدن شما آقای کوچک محترم، روی شکم مامانت و حس کردن حرکت های تندت وقتی دستم روی شکم یاسمن هست...بی نهایت جذابه..این هفته چند بار یاسمن صدایم کرده و دست هامون و گذاشتیم رو شکمش و حرکت ها و ضربه های دلبرطور شما رو حس کردیم و ذوق کردیم و خندیدیم و بغض کردیم و اشک ریختیم...

مامانت می گه شب ها   در شکمش چه رفت و آمدی داری...قربونت شم مثل مامان و بابات فعالی پس.

وقتی یاسمن شیریی می خوره قندش که می ره بالا تو هم فعالیتت زیاد میشه،یک بار یک عالمه زولبیا بامیه خورد،انگار با تو،بازیش گرفته بود و هی می خندیدید...

 و چه لذتی بالاتر از به نظاره نشستن و دیدن خواهرم که در حال کامل شدن و مادر شدنه.

بغلش که می کنم و با دست هام شکمش رو می گیرم...آرامش ملایمی تمام وجودم و می گیره.و هر روز شاکر خدا هستیم به خاطر حضورت.خداوند حافظ و مراقب تو و مادرت باشه.

بله رفیق خودمی.با دل پاکت برای ما خیلی دعا کن.

مراقب خودت باش.خداحافظ.

*نوشته شده در بیست و شش خرداد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۲
پریس
جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ

نامه هایی به پدرم

سلام آقا بیژنم

خوبی؟روبه راهی؟رو پایی؟سرحالی؟سبزی؟جایت خوب است؟بابا دقیقا کجایی؟

تو هم دلت برای من تنگ شده؟

من خیلی دلتنگتم خیلی...بیست و شش روز شده که ما رو تنها گذاشتی..من پرم از دلتنگی و حسرت..من پرم از بغض..

دوم ماه رمضان نزدیک اذان مغرب خیلی  بیشتر از هر لحظه این روزها از نبودنت دلتنگ شدم.عکس هاتو می دیدم و گریه می کردم میخواستم  واقعی جلوم باشی..لبخندت و می خواستم صدات و حرف هات. بوی لطیف بدنت و آغوشت... خودتو...بودنت رو...دستت هات...دست هایی که موقع بیماریت بیشتر بهشون انس گرفته بودم...

یادته هفته آخر که حالت بد شد و نیمه شب رفتیم اورژانس بستری شدی وقتی یواشکی اومدم ببینمت..لوله مسخره رو به بینیت وصل کرده بودند.حالت خیلی بد بود..آروم اومدم جلو.صورتم مچاله بود خیلی خودمو نگه داشته بودم که بلند گریه نکنم و جیغ نزنم...معصومانه نگاهم کردی و دست هاتو سمتم گرفتی...آخ دست هات...با سرت به کیسه وحشتناک زیر ملافه اشاره کردی ملافه رو که زدم کنار ترسیدم..چون فهیدم ترسیدی.دوییدم بیرون.

 

کاش بودی...کاش نمی رفتی...من..مامان..یاسمن خیلی حال دلمون بده..غصه داریم..درد داریم....

 

قهرمان زندگیم..عزیز دلم..از وقتی رفتی دیگه ساز نزدم دستم نمی ره سمتش..آخرین بار دو روز قبل رفتنت برای تو ساز زدم..یادته؟مجلس افروز..آواز...

چشم هامو می بندم و چهره آرام و قامت استوار و لبخند زیبا و حمایت گرت و جلو نظرم میارم...وقتی هفته پیش تو خوابم کنارم نشسته بودی و انگار هیچ کس تو رو نمی دید فقط من می دیدم که اونطور بهم لبخند می زدی تمام وجودم آروم شد قوی شد...لبخندت مثل اون وقت هایی بود که رقصیدنم و نگاه می کردی و لذت می بردی و به من اعتماد به نفس می دادی.. و من رو تایید می کردی.

بازم بیا به خوابم..باهام حرف بزن..بگو حالت چطوره...

من خیلی دوستت دارم..خیلی... و شرمنده روح سبزت هستم.خیلی حرف دارم اما دیگه طاقت نوشتن ندارم..

 

من بابام رو می خوام...پدرم...آقا بیژنم..

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷
پریس
پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و سوم

هفته بیست و سوم


سلام مسافر کوچولو


امروز داشتم مطالب وبلاگ قبلیم و می خوندم..میون نوشته هام..یک مطلبی رو دیدم که در رابطه با تو نوشته بودم وقتی هنوز هیچ خبری از حضورت نبود.. سال نود و دو.حدود دو سال و نیم یا سه سال پیش.بهتر دیدم در نامه این هفته ام برات ضمیمه اش کنم.بهت می گفتم مسافر کوولو.


........

مسافر کوچولو

آرزوی خاله شدن همیشه با من همراه بود مخصوصا بعد از ازدواج خواهرم... این روزها این روزها که دیگه پرم از حس پر زدن برای خاله شدن...

هر بچه ایی رو که می بینم دلم ضعف می ره پیش خودم می گم کاش من هم زود خاله شم... دلم می خواد بهترین خاله دنیا شم... و می دونم هم که می شم .. انقدر برنامه ریزی کردم برای اون کوچولو که.. برای قربون صدقه رفتنش برای پارک بردنش.. می خوام ببرمش شهر کتاب مرکزی طبقه پایینش بشینه با بچه ها نقاشی بکشه.. براش کتاب کودک بخرم.. تو اتاق آبی بشونمش رو زمین و براش شعر های کودک بزارم و بلند براش بخونم.. آخ که چقدر من براش شاملو بخونم... چه چیزهایی یادش بدما..  براش سه تار می زنم... کفش کوچولو براش می خرم... هر چی که بخواد... یکی از علاقه مندی های من اصلا خرید شکلات های خوشمزه و کفش برای اون کوچولو ه یه عالمه می خوام براش کتاب بخرم.. کتاب بخونم... با حوصله و عشق بهش غذا بدم... ای جان می برمش گل فروشی ازش عکس می گیرم...   اصلا یک کاری می کنم که اولین کلمه ایی که می خواد درست بگه اسم خاله اش باشه... بعد مامان باباش با  کینه بهم نگاه کنن و مامانش بگه دیگه نمی زارم انقدر باهاش باشی.. بعد اون کوچولو من هم زود بیاد تو بغل من خودشو قایم کنه...

مهم ترین قسمت خاله شدن اینه که بزرگ هم که شد باز هم تو خاله اش باشی رفیقش باشی  همه کس اش باشی...

خاله که شدم.. وقتی گریه کرد وقتی بی تابی می کرد بغلش می کنم آروم آروم تکونش میدم و لالایی به ترکی براش می خونم همون لالایی که  مامانم همیشه منو باهاش آروم می کنه... بعد که دیگه آروم شد همونطور که  تو بغلمه  براش دردو دل می کنم حرف می زنم از همه چیز براش می گم.... از دلدار هم میگم..

 برف که بیاد می برمش پشت پنجره اتاق آبی و براش می خونم.. برف اومده برف اومده بیا بریم که دل دیگه بیتاب شد.. لای لای لای لای لا لای لای..


من این بچه ایی که هنوز هیچ خبری ازش نیست و من خاله اش ام رو خیلی زیاد دوست دارم...خیلی..

می بینی ؟حالا که فقط حدود سه ماه به اومدنت پیشمون باقی مونده..پس باید خیلی مواظب خودت باشی چون خاله شما خیلی خیلی خیلی دوستت داره مسافر کوچولوی من


خیلی مراقبت کن از خودت.مواظب خواهر من هم باش.

خداحافظت.بوس زیاد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۹
پریس
پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ

نامه های به ماهکم.هفته بیست و دوم

هفته بیست و دوم

سلام قشنگ من.عزیز من
مامانت می گه این روزها خوب واسش دلبری می کنی و حرکت هات شروع شده...آخ نمی دونی چقدر دیدن مامانت وقتی دستش و روی شکمش گذاشته و می خنده شیرینه...گاهی صدام می کنه تا دستمو بذارم روی شکت و حرکت تو رو حس کنم اما تا دستم و می ذارم شما ساکت می شی...قربونت بشم من...مامانت می گه مثل ماهی می مونی...

شکم مامانت خیلی خوشگل شده..خواهر من داره مامان می شه و باید بدونی چقدر بزرگ تر شده از وقتی خدا تو رو بهش داده... می گه این روزها که حرکت می کنی خیلی بیشتر دوست داره و حس می کنه مادر بودن رو...از آرزوهاش در مورد تو می گه و ما کیف می کنیم...بعضی وقت ها که حرکت تو رو حس می کنه یا در موردت حرف می زنه چشم های فشنگش پر اشک می شه...

پدرت دوست داره که تو مردی قوی بشی و مستقل... پدرت خیلی دوستت داره.

پدر...

متشکرم که خواهر من و مادر کردی و شوهر خواهر عزیز منو پدر..

مواظب خودت باش عزیزکم.
خدانگهدارت.

نوشته شده در دوازده خرداد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
پریس
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ب.ظ

لیلای من کجا می بری...

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده...

با این دل مغموم

با این دل دلتنگ

با این دل شکسته

...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۵
پریس
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و یکم

هفته بیست و یکم


سلام


دلتنگی

تو می دونی دلتنگی چیه؟ فرهنگ های لغت دلتنگ رو غمگین،ملول،مضطرب،پریشان،آزرده،محزون،غصه دار و کسی که دلش غم دارد و.. معنی کردند.

من تا قبل از رفتن همیشگی بابا فکر می کردم معنی دلتنگی رو می دونم فکر می کردم دلتنگی رو حس کردم..مثل همه آدم ها..آره خوب من هم دلتنگ شده بودم دلتنگ آدم های عزیز زندگیم...و حتی وقت هایی احساس می کردم در اوج دلتنگی و بی قراری از دوری هستم.

اما وقتی بابا رفت از همون وقتی که چشم هاشو بستیم و روتختی بنفش رو روش کشیدیم از همون زمانی که بهش نفس مصنوعی می دادند اما روح بابا از بدنش جدا شده بود از همون وقتی که روی اون تخت گذاشتنش توی ساک زیپ بسته و از درِ خانه سبزمان بردنش و من دستم و گذاشتم رو بدنش از همون روز بود که فهمیدم دلتنگی یعنی چی..وقتی پنجره رو باز کردم و بابا رو دیدم که از درِ خونه اومد تو کوچه و بعد گذاشتنش تو اون ماشین سیاه بی روح..تسبیحش دستم بود صداش می کردم یاد شعر سعدی افتادم.. او می رود... آره او رفت و دلتنگی شروع شد..و من تازه فهمیدم دلتنگی چیه چقدر سخته.. به خودم گفتم قبل از این چقدر  لوس بودم...تازه فهمیدم از پا افتادن یعنی چی... وقتی دلتنگی و هیچ امیدی نیست برای دیدار...قطع امید دلتنگی رو سخت تر می کنه...وقتی صبح حسین زنگ زد و تسلیت گفت وقتی تو بالکن به حرف هاش گوش می دادم و به بالشت و ملافه های بابا نگاه می کردم که حالا اون جا بودند...فهمیدم دلتنگی خیلی وسعت داره....

دلتنگی هم تنگه اونقدر که از تنگیش خفه می خوای بشی صدات در نمی آد و هم انقدر وسیعه که گم میشی توش..می ترسی.

تو حموم زیر آب داغ میون همه هق هق هام همون روز اول اصلا اصلا باورم نمی شد رفتن بابا رو...

آخ ماه کوچولوی من کاش هیچ وقت رفتن عزیزت رو نبینی...

شب که شد همه که خوابیدن...وقتی به فردا فکر کردم و خداحافظی با بابا قلبم درد گرفت مچاله شد...به حسین و ریحانه پیام دادم چطور طاقت بیارم فردا رو؟

شب اول نتونستم بخوابم یا جلوی عکس بابا بودم مات یا نشسته ذکر گفتم یا به در و دیوار خونه ماتم دیدمون زل زدم یا چشم بسته تو بیداری کابوس می دیدم..آب قند بهم دادند اما آروم نمی شدم...نمی خواستم صبح شه نمی خواستم با واقعیت رو به رو شم...

صبح شد..

خاله مهری.خاله بزرگ من و مادرت صبح از ارومیه آمدند...تا دیدمش تا چشم های اشک دار و ترسونش و دیدم قلبم باز به درد اومد تو بغلش فقط گفتم بابام رفت دیگه تموم شد.

تو راه بهشت زهرا هر چی نزدیک تر می شدیم قلبم محکم تر می زد و ترسم بیشتر می شد...دستم تو دست های ستاره بود و به چشم های آرام بخش شهرزاد نگاه می کردم...رسیدیم..رسیدیم..همه آمدند..تسلیت ها باز شروع شد...و من هر بار با هر تسلیت دلم می ریزد..ماهک من می فهمی چه می گویم...؟انگار با هر تسلیت شنیدنی یک بار بهم سیلی می زنند و من و با واقعیت نبودن بابام مواجه می کنند.

یاسمن رفته بود و برای بار آخر بابا رو تو سردخونه دیده بود...مادرت...بمیرم برای حال مادرت...آخ که تو اون روز چه کشیدی..همه ما نگران مادرت و تو بودیم..

ایستاده بودیم..مامان دست راستم و گرفته بود و ستاره دست چپم... منتظر بودیم بابا رو بیارند..می فهمی یعنی چی ؟می فهمی انتظار واسه آوردن جسد پدری که همه وجودت بوده قهرمان زندگیت بوده یعنی چی...؟

سینا پسرخاله من و مادرت،پلاک نام بابا رو دستش گرفته بود.... روش قبل اسم بابا نوشته شده بود مرحوم... و این لفظ مرحوم غیر قابل باور بود...

اسم بابا رو صدا زدند و بعد پدر بالای شانه ها  و دست پدرت و عمویت و شوهر خاله  ها و عمو ها و پسرعمو ها و پسرخاله ها و دوستان آورده شد....

من و مادرت و مادربزرگت مچاله شدیم فرو ریختیم پیر شدیم سوختیم..آره سوختیم...

نماز خوانده شد...نماز.. و من به یاد نمازهای پدرم بودم نمازهایش...الله اکبر گفتن هایش...

وقتی رفتیم قطعه ای که قرار بود خونه جسم بابا باشه...وقتی گودال حفر شده رو دیدم خاک ها... حالا باید پدرمان پاره تنمان آنجا گذاشته می شد...خیلی سخت بود خیلی خیلی...

پدر را آوردند پدر من لاغر شده بود کوچک شده بود سبک شده بود ضعیف شده بود و من به همه آنجا گفتم که پدرم اینطور نبود پدر من حالا لاغر شده پدر من قوی بود قوی ترین بود...مادرت خودش رو می زد و می گفت سرطان بابام رو خورد..آره راست می گفت..

بابا رو که داخل قبر گذاشتند سرش رو باز کردند و .................................................

شانزده روزه که روزی هزار بار تصویر صورت بابام با چشم های بسته داخل کفن توی قبر اون پایین جلو چشم هام هست و هر بار با یادآوریش یک چیزی از درونم بلند می گه آخ...و اون شد آخرین تصویر ما از پدر...

سنگ ها را که گذاشتند انگار رو دل من سنگ گذاشتندخاک ها را که ریختند انگاری روی تمام وجود ما خاک می ریختند..ما چطور اجازه دادیم...آخ عزیز من می دونی زندگی خیلی بی رحمه ما آدم ها هم. گل ها را که گذاشتند روی خاک مداحی که خوانده شد فاتحه ها  هم و گریه های ما و....دلتنگی از اون لحظه وسیع تر شد..رفتن بابا واقعی تر شد....

بعدش دورمان شلوغ بود عزیزانمان پیشمان بودند.. ما خانواده ی شیون و داد و گریه و زاری کنی نیستیم...به جز مراسم خاکسپاری که گریه و زاری هایمان در حد معقول و آرامی بود.. در ادامه مراسم و حتی قبلش مقابل عزیزانمان گریه نکردیم مگر خیلی کم..سعی کردیم عادی باشیم و بقیه را ناراحت تر نکنیم..و مثل همیشه درون خودمان ریختیم مثل همه این هشت ماه...مهمون های بابا رو نباید زیاد ناراحت می کردیم.مخصوصا مادرت که تو رو تو شکمش داره نباید بیشتر از این اذیت می شد و استرس بهش وارد می شد...

آن شب و شب های بعد همراه مهمانان عزیزمان که سعی می کردند ما را شاد کنند خندیدیم..مادربزرگت می گه تو مراسم ترحیمی که آدم ها بخندند خود فرد فوت شده هم خوشحال و آرومه...

بعد از روز هفتم از عزیزانمان خداحافظی کردیم...حالا ماندیم من و مادربزرگ عزیزت و مادر و پدرت و شما.شما عزیز جانم.. روز هفتم عصر برای اینکه حال و هوایمان عوض شود بیرون رفتیم و خرید کردیم برای شما آقای محترم هم یک جفت کفش زیبا گرفتیم که من دلم ضعف می ره براش...

می بینی ماه کوچولوی من؟زندگی ادامه داره و به نظر من هم خوبه هم بی رحمانه است...بابا رفت عزیز ما رفت..ستون زندگی ما...قهرمان زنگیمان..مرد زندگیمون..پدر..پدر..پدر...آقا بیژن من...فقط من صداش می کردم آقا بیژن... گاهی هم بیژی...با بیژی گفتن حرصش را در می آوردم اما می دونستم ته دلش قیلی ویلی می ره و خوشحال هم می شه اما به روی خودش نمیاره....

آقا بیژن من رفت و ما هم با زندگی داریم می ریم جلو...سعی می کنم دلمون و حال خرابمون هم مثل ظاهرمون که خوبه و روبه راه.روبه راه شه...امان از دلمون....

دلم واسه مادربزرگت واسه تنهایش می سوزه..بیشتر از همه برای او سخت است...او که شوهر قهرمانش را از دست داد...

از پدربزرگت دو روز قبل از اتفاق پرسیدیم که چه کسی رو بیشتر از همه دوست داره چشم هاشو باز کرد و دست مامان رو گرفت و آروم گفت "مسلمه که فرح..زنم" و بعدش هم مادرت و من و پدرت را گفت... فیلم گرفتیم از حرف هایش..به نیت تو...

روز سوم فیلم رو سه تایی با مامانت و مادربزرگت دیدیم و با صدای بلند گریه کردیم ...دلمون....باید حال و چشم های مادرم رو می دیدی...آخ مادرم..

شانزده روز گذشته و من شب ها با ترس و دلتنگی و بغض و اشک و دل پر می خوابم و هر صبح با مزخرف ترین حس دنیا چشم باز می کنم تو دنیایی که بابام دیگه درش حضور نداره.. و  در خانه سبزی که دلش برای مرد خانه تنگ است...

این روزها از جواب دادن به سوال حالت چطوره؟ گریزونم... من نمی خوام به این سوال،تلخ جواب بدم اصلا جواب این سوال برای من پیچیده است تو یک کلمه نمی گنج...تا مدت ها..حال خوب ما و حال بد ما با خوب بودن و بد بودن نزدیکانمون متفاوته...

قوی ؟آره قوی شدیم...وقتی الان به ناراحتی ها و مشکلات قبل از بیماری بابا نگاه می کنم..به خودم می گم چقدر حساس و لوس بودم چه الکی ناراحت بودم...

خوب عزیز من...ما در این هشت ماه و در این شانزده روز با غم بزرگی رو به رو شدیم و طاقت آوردیم و قوی بودیم...و خوب ادامه دادیم... این قوی بودن رو از مادرم و پدرم یادگرفتیم....

و انکه باید بهت بگم این روزها..بیشتر تر هدیه بودن تو از طرف خدا به خانواده مون رو درک می کنم...چقدر حضورت لازمه برای این روزهای ما...تو امیدی..امید به سبز بودن..امید به روح سبز زندگی...خدا ما رو دوست داره.. فقط حسرت شد به دلمان که کاش پدرم تو را می دید...ولی بدون که خیلی دوستت داشت خیلی.

ببخشید که نامه این هفته ام غمگین بود و طولانی...

مواظب خودت باش...

از طرف رفیق تو(خاله)

نوشته شده در چهار خرداد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۵
پریس
جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ق.ظ

کاش خواب باشه..تلخ ترین خواب

تسبیح شاه مقصودی که بهم هدیه دادی و دستم گرفته بودم و ذکر هر شب و می گفتم تو سکوت این شب غمگین خردادی،که متوجه تغییر رنگ بعضی از دونه های تسبیح شدم با خود گفتم فردا صبح ازت دلیلشو می پرسم...

یک هو یکی بهم گفت کجای کاری دختر...بابا نیست..بفهم..بابات رفته واسه همیشه...

بابایی..عزیزجونی من..من هنوز باورم نشده رفتنتو...نمی خوام باور کنم...همین چند روز پیش بود ظهر من و تو خونه بودیم و روی تختت دراز کشیده بودیم و برام از تسبیح ها می گفتی از اسم هاشون...از اسم سنگی که یادت رفته بود...تسبیح هاتو بهم نشون دادی و باز چندتاشون رو بهم هدیه دادی و گفتی مواظبشون باشم....من دلم اون ظهر اردیبهشت رو می خواد و حالا دوازده روز شده که از پیش ما رفتی و تکه ای از وجودم رو با خودت بردی...غمی به دلمون نشسته که خیلی بزرگه خیلی سنگینه که جنسش با همه غم هایی که تا حالا باهاشون برخورد داشتم فرق می کنه..ترسناک تره...

آره بابا من می ترسم...از نبودن همیشگی تو می ترسم از این ندیدن تو...


او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۰
پریس
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ق.ظ

باورم نیست

نمی تونم بنویسم.





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۶
پریس