خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته دهم

هفته دهم


سلام ماهک من


در این روزهایی که داریم بدترین و غم ناک ترین صحنه ها رو می بینیم.اما دیدن مادرت وقتی دست هاش رو شکمش هست و انگار تو رو مجکم گرفته و باهات حرف می زنه از زیباترین و سبزترین دیدنی هاست...


راستی دکتری که وضعیت شما رو در شکم خواهر من چک می کنه و قرار است انشالله شما رو به دنیا بیاورد همان دکنری هست که من رو به دنیا آورده یک عدد دکتر خیبی مهربون و شایسته.بزن قدش فندقی جانم.


راستی از عروسک انگشتی هایی که برایت گرفتم خوشت اومده...؟  وای که تو به دنیا بیایی من چه برنامه هایی دارم من چه آرامشی میگیرم ازت....ماهک جانم خیلی دوستت دارم...


دختر عمو جانت بیست و دوم اسفند به دنیا آمد آنقدر شیرین و خوردنیست که دلمان برایش غش می رود وقتی عکس هایش را می بینیم.حالا وقتی خودت آمدی باهاش دوست میشی.پنجشنبه به امید خدا به دیدنش می رویم و من در گوشش سلام تو را خواهم رساند.

راستی پدربزرگت خیلی دوستت دارد.می بینیش حتما می بینیش باید در گوشت دعا بخواند باید در بغلش تکانت بدهد..تو دعایش کن..


قربانت.خاله شما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۵
پریس
سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته نهم

هفته نهم


سلام ماهک من عزیز من


شکم مادر جانت جلو آمده است.شما داری حسابی دلبری می کنی.پدر جانت وقتی در موردت حرف می زنیم زیباترین لبخند دنیا به لبانش می آید.

گوبا در این هفته استخوان هایت در حال محکم شدن هستند.دستگاه گوارشت شروع به کار کرده و مادر جانت انقدر زودبه زود گرسنه می شود که به خنده مان می اندازد.عاشق بستنی و نوشابه و چاقاله و وای غذا خوردن هایش و هوس های غذاییش خیلی جذاب است.

می دانم این هفته مادر جانت گریه کرده است ترسیده است و غم خورده است..آخر تو نمی دانی پدرمان چه حالی دارد.مادرت می گوید وقتی دکترها آنطور از پدربزرگت فطع امید کردند چقدر حالش بد شده و ناراحت شدن تو و ترسیدن تو را هم حس کرده.عزیزکم مادرت تمام سعی خودش رو می کنه که قوی باشه و از تو خیلی مراقبت می کنه.تو هم مواظب خودت باش.

خاله شما

بیست اسفند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۸
پریس
يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

نامه هایی به پدر

سلام

سخت است دیدن تو پدر قهرمان و قوی و ورزشکار من در این حال و روز بیماری. با هر بار دیدن ناتوانایی و بی رمقیت دلم خون می شود..با هر بار آخ گفتن های آرامت از درد ،هر بار پیچ خوردن هایت ،من از خودم متنفر می شوم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید..تو که انقدر صبور هستی که با وجود این دردهای  وحشتناک،ناله های آرام می کنی تا مبادا از نظر خودت مزاحم ما شوی...

پدر می شود خوب شوی؟می شود همه چیز مثل قبل شود همان روزهایی که کوه می رفتی و آرامش می گرفتی همان وقت هایی که در دریا انقدر شنا می کردی که من می ترسیدم سر از روسیه دربیاوری...سال پیش اسفند ماه چهارشنبه سوری بود که همه مان شمال بودیم و شاد و سرخوش..برای چهارشنبه سوری کلی خرید کرده بودی وچندتا فانوس هم.فانوس هایی که چقدر ذوق داشتیم برای نوشتن آرزوهایمان،رویشان و به هوا فرستادنشان...بابا من دلم تنگ شده از الان برای تو برای حال خوشت..

دکتر ها می گویند حالت خیلی بد است و هیچ راه بهبودی نیست..می گویند فرصتت کم است برای زندگی..بابا من باورم نمی شه که بخوای تنهام بذاری... چند ماه دیگه پدربزرگ می شی..تو هنوز عروس شدن من رو ندیدی...بابا برای تو خیلی زوده خداحافظی کردن..من می ترسم...
این روزها چیزهایی می بینم که فراتر از توان من برای تحمله..دارم خفه میشم...دیدن تو رو تخت بیمارستان و درد کشیدن هایت..نگاهت دستت بغضت و حرف های آهسته ات مرا می کشد..
غروب جمعه وقتی با هم تو اتاق بیمارستان تنها شدیم و صدای اذان از پنجره اومد من می خواستم ضجه بزنم تو بغلت.... همیشه بمون ثابت کن به همه  که حرف دکترها الکیه..
امروز وقتی مادربزرگ با اون حال دیدت و گفت چرا هنوز تو خوب نشدی چرا موهات درنیامده...نتونستیم خودمون و کنترل کنیم...خواهرانت وقتی تو را با اون کیسه آویزان از شکم دیدند با اون ضعف...وقتی تو آشپزخونه سعی می کردند بی صدا گریه کنند و تو سر خودشون می زدند وقتی عمه بزرگه که ناراحتی شدید قلبی داره حالش بد شد...من فقط می خواستم دنیا از حرکت وایسته..می خواستم خودداری رو بذارم کنار و خدا رو صدا بزنم داد بزنم...آخ عمه کوچیکه امشب داره میره آلمان و فقط برای دیدن تو ،ین موقع سال به ایران اومده بود..موقع خداحافظی از تو،محکم بغل کردنت ،چقدر دلم برایش کباب شد..در دلش این بود که شاید آخرین بار باشد...بغلش کردم محکم و اشک ریختیم هر پله که می رفت پایین سرش به سمت ما بود و گریه می کرد..آخ یک خواهر کم دردی نمی کشد در این شرایط.شما ندیدید اما من دیدم در کوچه وقتی می خواست سوار ماشین شود چطور با چه حسرت و نگاهی به پنجره خانه ما نگاه کرد..
پدرم پدرم من رو به خاطر همه خطاهایم ببخش...پدرم نرو فقط نرو...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۰
پریس
جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ق.ظ

قصه

برام قصه بگو...

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود...یک آقا بیژنی بود که خیلی قوی بود ورزشکار بود کوه های بلند رو فتح می کرد شنا می کرد می دویید حتی بوکس بازی می کرد..یکهو بیمار شد........

اما انقدر قوی هست که از پادرمیاره این بیماری رو.روشو کم می کنه....باید قوی باشه...

لبخند می زند...اشک می ریزد..

آخ پدرم آخ تو باید این بیماری رو شکست بدی..با هم بریم دماوند و برای ما آواز بخونی همون آواز محبوبت..

من عاشقم و گنهکار آیا همه ی شما بی گناهید...

الان که می نویسم.تو در بیمارستانی و من همش فکرم پیش تو.کاش امشب رو بدون کلافگی و درد راحت بخوابی..فردا محکم بغلت می کنم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۳
پریس
چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفنه هشتم

هفته هشتم


سلام ای ماهک من


اصلا خبر داری که آرزوی بزرگ من بوده ای و هستی!و خبر آمدنت برای همه ما بهترین خبر بود.رنگ سبزی که به سیاهی و خاکستری این روزهایمان ،روی آورد.و تو برای ما در این روزهای سرتاسر نا امیدی امیدی هستی که دلمان به آمدنت گرم است.به امید آمدنت می توانیم روزهای پیش رو را با چاشنی های متناقضی بگذرانیم ،شیرینی و تلخی.ترس و امیدواری.اندوه و ذوق زدگی.از همه چیز خبر داری لازم نیست مقدمه چینی کنم بله عزیز دلم خواهرزاده شیرین من تو در روزهایی در شکم مادرجانت درحال رشد کردنی که  ما هیچ حال خوبی نداریم.پدریزرگت با بیماری سختی مقابله می کند او درد می کشد و ما غم می خوریم و... بله متاسفانه زندگی همین است.سیاهی دارد روشنی دارد درهم است.گاهی حق انتخاب نداریم باید تسلیم باشیم..آخ که چه چیزها خواهی دید و خواهی فهمید،از الان قوی باش ها قوی...(اما خیالت راحت من در کنارت هستم)تو داری هر روز بزرگتر می شوی و من هر بار که به شکم مادرت نگاه می کنم قلبم تند می زند یک حالی مثل دیدن دلدارم از دور.آخ دلدارم..آری تو هم عاشق خواهی شد.

ماهک من عزیز من!تو برای پدربزرگت دعا کن.باشد؟برای پدر من.. و تو بیشتر از هرکسی به خدا نزدیکی پس برای آرامش پدربزرگت دعا کن.


- مطالب سایت ها و کتاب های بارداری حاکی از این هستند که شما در هفته هشتم بازوهایت در حال بزرگ شدن هستند و دست هایت از مچ خم می شوند و به طرف قلبت قرار می گیرند.خوب خاله جانت به فدای دست هایت بشود.../تو بهتر از من می دانی که مامان یاسمن و بابا امیدت چقدر دوستت دارند.خیلی....امروز دوازدهم اسفند است یعنی سالگرد ازدواج پدر و مادرت.یادت نرود بهشان تبریک بگویی.مادرجانت هفته پیش در سونوگرافی صدای قلبت را شنیده و ذوق مرگ شده.../راستی خرسی خیلی سلام می رساند بسی بسیار منتظرت هست.در نامه های بعدیم برایت از خرسی خواهم نوشت.

مراقب خودت باش قند عسلم.مشتاق دیدارت.

قربانت خاله شما


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۲
پریس