دارم غر می زنم..
دو سه روزی می شه که دمغم.معمولا وقت هایی که تمام قد در برابر همه فکرهای تلخ و حال های بد و مشکلاتم می ایستم.یکهو باتری خالی می کنم.می خوام برم تو لاک خودم اما باز همنمی رم.ادامه می دم به همه معاشرت های خوش و خرم داخل خانه و بیرون خانه و دنیای مجازی.
احساس می کنم کم آوردم.دلم می خواد الان که ساعت ده شبه برم سر مزار بابا و سرم رو محکم بکوبونم به بالای سنگ قبر همون جایی که سرش هست و ضجه بزنم از دلتنگی از خستگی داد بزنم صداش کنم.دفعه پیش با این کار کلی آروم تر شدم احساس کردم نزدیک شدم بهش.
امروز هیچ حوصله نداشتم دلم می خواست تنها باشم.ظهر،من و آرتین کوچولو در خانه تنها بودیم و آرتین در خواب.در اتاق آبی ساز می زدم و دلم گرفته بود.احساس کردم صدای آرتین میاد وقتی دیدم بیداره،محکم بغلش گرفتم و بغضم ترکید و آرتین با چشم های نگران من رو نگاه می کرد.محکم چسبوندمش به خودم و زار زدم.احساس کردم من رو می فهمه .با همون گریه ها با گرمای وجود آرتین، با نگاه های نگرانش آروم شدم.
شب که از خواب پرید و گریه کرد ترسیده بود.امید گرفتش بغلش و راه می بردش و آروم تو گوشش می گفت:(نترس عزیزم.بابا اینجاست پیش تو.نترس)مثل بچه کوچولوها اشک هام اومدند دلم خواست دلم بغل بابام رو خواست وقت های که خوب نبودم و خودمو تو بغلش جا می دادم و باهام شوخی می کرد.وقت هایی که می اومد اتاقم می دید ناراحت رو تخت دراز کشیدم پیشم دراز می کشید می نشست شوخی می کرد انقدر که یادم می رفت.کاش الان هم تو بغلت خودمو گم می کردم و گریه می کردم.
بابا سبز باشه جات.سبزِ سبز.
خیلی غر زدم خیلی.