خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ

کدوم بهار ؟

از این اسفند و از فروردین و اردیبهشت پیش رو،می ترسم.خیلی می ترسم.بهتره بگم وحشت دارم.متنفرم.دلم آشوبه.چند ماهی می شه که به اسفند و فروردین و اردیبهشت فکر می کنم و ترس و نفرتی که بهم منتقل می کنند.چطور می تونم دوستشون داشته باشم و نترسم.چطور می تونم نفس عمیق بکشم و به استقبال بهار جان ها بروم.
سال پیش اسفند بود درست دوازده اسفند که از شدت درد و حال وخیم بابا رفتیم بیمارستان.شکمش آب آورده بود.دکترها گفتند حداکثر دو ماه.گفتند سرطان خیلی پیشرفت کرده.بابا در بیمارستان بود و پنجشنبه شب بود.فردا روزش همه فامیل خانه مادربزرگ که مادر بابا باشه دعوت بودیم به مناسبت جشن تولد نود و نه سالگیش.جشن تولد مفصلی قرار بود به پا شه.عمه ها ایران بودند.عمه کوچیکه هیچ وقت اون موقع سال ایران نمی اومد.اما سال پیش اومد.با گریه برامون گفته بود که دخترش که در آلمان پزشکه وقتی اطلاعات وضعیت بیماری بابا رو خونده بهش گفته بهتره بره ایران و برادرش رو برای آخرین بار ببینه.گفته بود دایی شاید تا عید هم نمونه..عمه کوچیکه اومد ایران و به کمک یاسمن عمو بزرگه و عمه وسطی رو به خانه ما کشاند.سال ها بود باهاشون رابطه ای نداشتیم.اسفند شد  موقع آشتی کنون.گفتند از بیماری بابا هیچ خبر نداشتند.بابا خوشحال بود که برادر بزرگش رو می بینه و با هم می خندند خوشحال بود  که عمه وسطی و دختر عمه ها اومدند خونمون و همه با هم حرف می زنیم و می خندیم.اما ته نگاهش یک غم بزرگ بود انگار می دونست چرا این موقع که حالش هر روز بدتر می شه و خودش بی جون تر همه این آشتی کنون ها و مهمونی ها و خنده ها داره برگزار می شه اما به روی خودش نمی آورد.
داشتم از اون پنجشنبه می گفتم،همون پنجشنبه شبی که با یاسمن در سالن خلوت و ساکت درمانگاه بیمارستان نشسته بودیم و یاسمن داشت تلفنی به عمه کوچیکه می گفت بابا حالش خوب نیست و بیمارستانیم و نمی تونیم فردا بیایم جشن تولد.حتی خواسته بودیم از دکتر که مرخصی بدن به بابا و بعد از مهمونی بیاریمش بیمارستان.اما نگذاشتند.بابا خیلی غمگین بود خیلی.اصرار داشت که ما بدون او به تولد مادربزرگ برویم.عمه کوچیکه گفت تولد تعطیل.گفت تمام خونه رو تزئین کردیم گفت مامان سپیده خیلی خوشحاله که همه هستیم گفت مامان سپیده همش از بیژن می گه و خوشحاله که فردا هست.تولد تعطیل شد.از اون تولد برای ما دو شمع عدد نه باقی موند که دو روز قبل گرفته بودیم..جمعه همه اومدند عیادت بابا.اتاق پر شده بود.من ساکت بابام رو نگاه می کردم.بابایی که خیلی بغض داشت.عیادت کننده ها یکی یکی می رفتند بیرون اتاق و مامان و یاسمن حرف های دکترها رو بهشون می گفتند.بیرون اتاق گریه می کردند...آخر سر که وقت ملاقات تموم شد.بابا تشکر کرد تشکر کرد و زد زیر گریه و من پاهای بابام رو گرفته بودم و می گفتم نه تو گریه نکن...آخ بابای من...
نه نمی تونم اسفند رو دوست داشته باشم وقتی هیچ امیدی نداشتیم وقتی گفتند فقط دو ماه بابا رو دارید.نمی تونم فروردین رو دوست داشته باشم و نترسم از رسیدنش وقتی یک فروردین تولد باباست.بابا جانم این اولین سالروز تولدته که نیستی پیشمون.که سال باید تحویل بشه و تو نیستی که بغلمون کنی و اولین عیدی رو از لای قرآن بهمون بدی...سال پیش دردناک ترین سال تحویل برای ما بود وقتی انقدر حالت بد بود که روی تخت دراز کشیده بودی و حتی توان حرف زدن نداشتی وقتی در همون حال بهمون عیدی دادی بغلمون کردی گریه کردیم....و بعدش هم همش برای ما درد بود و بغض.امسال حتی مامانت هم نیست.
از ماهی قرمز متنفرم.منی که عاشق ماهی قرمز بودم و هر چی هم در فضاهای مجازی از این کمپین ها راه می انداختند که ماهی قرمز نگیرید من با جدیت می گفتم بدون ماهی مگه می شه سفر هفت سین چید...
حالا دو هفته ای می شه که مغازه سر کوچه خانه یاسمن در خیابان بهار یک عالمه ماهی قرمز آورده.دفعه اول که دیدمشون وایسادم و با نفرت نگاهشون کردم و دوییدم...می ترسم ازشون.
با ماهی سال پیش دوست شده بودم.چند تا بودند اما فقط یکیشون بعد از عید هم موند.تا امسال حداکثر تا آخر فروردین ماهی قرمز در خانه ما عمر می کرد.اما سال نود و پنج ماهی قرمز مون تا بیست و پنج اردیبهشت عمر کرد...تا اون روز لعنتی که بابا رفت..اواسط اردیبهشت بود و حال بد بابا .ماهی قرمز رو آورده بودم تو اتاق آبیم و باهاش رفیق شده بودم و حرف می زدم.یک بار به خودم گفتم تو زنده می مونی تا روزی که بابا هست..ماهی قرمز ما یک ساعت قبل از آسمونی شدن بابا مرد.یاسمن با بغض ماهی رو انداخت دور و گفت بابا الان می میره..من از ماهی های قرمز بدم میاد...
از فروردین و اردیبهشت همه خاطرات بد سال پیش.از اردیبهشتی که بابا رو از ما گرفت..
این که بشه بیست و پنج اردیبهشت و سالروز از دست دادنت.من رو خیلی می ترسونه..هر چی می ریم جلو رفتنت واقعی تر و ترسناک تر و غم انگیز تر می شه.

بابا مثلا کاش می شد روز اول عید روز تولدت بیای پیش ما فقط برای چند ساعت.آخه من لعنتی دلم بغل تو رو می خواد.دلم همه وجودت رو می خواد..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۴
پریس

نظرات (۳)

دلگیرِ غمت میشه آدم وقتی این همه عشق و این همه حسرت نبودن هرروز سنگین تر از دیروز آوارِ قلبت میشه انگار... 

به جای ماهی قرمز، به جای سبزه سیزده روزه باید درختی کاشت به عمر ابدیت که زنده بمونه تا ابد... مثل عشقی که تنها جاودانِ ما آدماست...

جای پدرت سبز........ 
پاسخ:
افرا جان.ببخشید که ناراحتت کردم.

خیلی ممنونم افرا.حرف هات به عمق دلم نشست. این غمم هم به جایی می رسه که دیگه یاد می گیره آروم آروم بره جلو.انقدر خراش نده وجودمو.

مچکرم افرا جان
قربونت برم
امیدوارم به جایی برسی که هم وجود خودت آرامش بشه و هم برای بابا آرامش بفرستی.
غصه‌ی تو غصه‌ی منم هست.
پاسخ:
ریحانم..ریحان عزیز من.
غصه ی تو غصه ی منم هست..
۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۵۶ پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چقدر غم ریخت تو دلم برای این درد هولناکی که وجودت رو گرفته:(

من هم می ترسم از فروردین و اردیبهشت. از سال جدید. از اینکه همه اون خاطرات لعنتی واسم یادآوری بشه. ولی باید با ترس هامون کنار بیایم. چاره دیگه ای نداریم.

صبور باش. زمان همه چیز رو ناگهان عوض می کنه.
پاسخ:
آره پرستو باید صبوری کنیم.صبر همه چیز رو حل می کنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی