خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و یکم

هفته بیست و یکم


سلام


دلتنگی

تو می دونی دلتنگی چیه؟ فرهنگ های لغت دلتنگ رو غمگین،ملول،مضطرب،پریشان،آزرده،محزون،غصه دار و کسی که دلش غم دارد و.. معنی کردند.

من تا قبل از رفتن همیشگی بابا فکر می کردم معنی دلتنگی رو می دونم فکر می کردم دلتنگی رو حس کردم..مثل همه آدم ها..آره خوب من هم دلتنگ شده بودم دلتنگ آدم های عزیز زندگیم...و حتی وقت هایی احساس می کردم در اوج دلتنگی و بی قراری از دوری هستم.

اما وقتی بابا رفت از همون وقتی که چشم هاشو بستیم و روتختی بنفش رو روش کشیدیم از همون زمانی که بهش نفس مصنوعی می دادند اما روح بابا از بدنش جدا شده بود از همون وقتی که روی اون تخت گذاشتنش توی ساک زیپ بسته و از درِ خانه سبزمان بردنش و من دستم و گذاشتم رو بدنش از همون روز بود که فهمیدم دلتنگی یعنی چی..وقتی پنجره رو باز کردم و بابا رو دیدم که از درِ خونه اومد تو کوچه و بعد گذاشتنش تو اون ماشین سیاه بی روح..تسبیحش دستم بود صداش می کردم یاد شعر سعدی افتادم.. او می رود... آره او رفت و دلتنگی شروع شد..و من تازه فهمیدم دلتنگی چیه چقدر سخته.. به خودم گفتم قبل از این چقدر  لوس بودم...تازه فهمیدم از پا افتادن یعنی چی... وقتی دلتنگی و هیچ امیدی نیست برای دیدار...قطع امید دلتنگی رو سخت تر می کنه...وقتی صبح حسین زنگ زد و تسلیت گفت وقتی تو بالکن به حرف هاش گوش می دادم و به بالشت و ملافه های بابا نگاه می کردم که حالا اون جا بودند...فهمیدم دلتنگی خیلی وسعت داره....

دلتنگی هم تنگه اونقدر که از تنگیش خفه می خوای بشی صدات در نمی آد و هم انقدر وسیعه که گم میشی توش..می ترسی.

تو حموم زیر آب داغ میون همه هق هق هام همون روز اول اصلا اصلا باورم نمی شد رفتن بابا رو...

آخ ماه کوچولوی من کاش هیچ وقت رفتن عزیزت رو نبینی...

شب که شد همه که خوابیدن...وقتی به فردا فکر کردم و خداحافظی با بابا قلبم درد گرفت مچاله شد...به حسین و ریحانه پیام دادم چطور طاقت بیارم فردا رو؟

شب اول نتونستم بخوابم یا جلوی عکس بابا بودم مات یا نشسته ذکر گفتم یا به در و دیوار خونه ماتم دیدمون زل زدم یا چشم بسته تو بیداری کابوس می دیدم..آب قند بهم دادند اما آروم نمی شدم...نمی خواستم صبح شه نمی خواستم با واقعیت رو به رو شم...

صبح شد..

خاله مهری.خاله بزرگ من و مادرت صبح از ارومیه آمدند...تا دیدمش تا چشم های اشک دار و ترسونش و دیدم قلبم باز به درد اومد تو بغلش فقط گفتم بابام رفت دیگه تموم شد.

تو راه بهشت زهرا هر چی نزدیک تر می شدیم قلبم محکم تر می زد و ترسم بیشتر می شد...دستم تو دست های ستاره بود و به چشم های آرام بخش شهرزاد نگاه می کردم...رسیدیم..رسیدیم..همه آمدند..تسلیت ها باز شروع شد...و من هر بار با هر تسلیت دلم می ریزد..ماهک من می فهمی چه می گویم...؟انگار با هر تسلیت شنیدنی یک بار بهم سیلی می زنند و من و با واقعیت نبودن بابام مواجه می کنند.

یاسمن رفته بود و برای بار آخر بابا رو تو سردخونه دیده بود...مادرت...بمیرم برای حال مادرت...آخ که تو اون روز چه کشیدی..همه ما نگران مادرت و تو بودیم..

ایستاده بودیم..مامان دست راستم و گرفته بود و ستاره دست چپم... منتظر بودیم بابا رو بیارند..می فهمی یعنی چی ؟می فهمی انتظار واسه آوردن جسد پدری که همه وجودت بوده قهرمان زندگیت بوده یعنی چی...؟

سینا پسرخاله من و مادرت،پلاک نام بابا رو دستش گرفته بود.... روش قبل اسم بابا نوشته شده بود مرحوم... و این لفظ مرحوم غیر قابل باور بود...

اسم بابا رو صدا زدند و بعد پدر بالای شانه ها  و دست پدرت و عمویت و شوهر خاله  ها و عمو ها و پسرعمو ها و پسرخاله ها و دوستان آورده شد....

من و مادرت و مادربزرگت مچاله شدیم فرو ریختیم پیر شدیم سوختیم..آره سوختیم...

نماز خوانده شد...نماز.. و من به یاد نمازهای پدرم بودم نمازهایش...الله اکبر گفتن هایش...

وقتی رفتیم قطعه ای که قرار بود خونه جسم بابا باشه...وقتی گودال حفر شده رو دیدم خاک ها... حالا باید پدرمان پاره تنمان آنجا گذاشته می شد...خیلی سخت بود خیلی خیلی...

پدر را آوردند پدر من لاغر شده بود کوچک شده بود سبک شده بود ضعیف شده بود و من به همه آنجا گفتم که پدرم اینطور نبود پدر من حالا لاغر شده پدر من قوی بود قوی ترین بود...مادرت خودش رو می زد و می گفت سرطان بابام رو خورد..آره راست می گفت..

بابا رو که داخل قبر گذاشتند سرش رو باز کردند و .................................................

شانزده روزه که روزی هزار بار تصویر صورت بابام با چشم های بسته داخل کفن توی قبر اون پایین جلو چشم هام هست و هر بار با یادآوریش یک چیزی از درونم بلند می گه آخ...و اون شد آخرین تصویر ما از پدر...

سنگ ها را که گذاشتند انگار رو دل من سنگ گذاشتندخاک ها را که ریختند انگاری روی تمام وجود ما خاک می ریختند..ما چطور اجازه دادیم...آخ عزیز من می دونی زندگی خیلی بی رحمه ما آدم ها هم. گل ها را که گذاشتند روی خاک مداحی که خوانده شد فاتحه ها  هم و گریه های ما و....دلتنگی از اون لحظه وسیع تر شد..رفتن بابا واقعی تر شد....

بعدش دورمان شلوغ بود عزیزانمان پیشمان بودند.. ما خانواده ی شیون و داد و گریه و زاری کنی نیستیم...به جز مراسم خاکسپاری که گریه و زاری هایمان در حد معقول و آرامی بود.. در ادامه مراسم و حتی قبلش مقابل عزیزانمان گریه نکردیم مگر خیلی کم..سعی کردیم عادی باشیم و بقیه را ناراحت تر نکنیم..و مثل همیشه درون خودمان ریختیم مثل همه این هشت ماه...مهمون های بابا رو نباید زیاد ناراحت می کردیم.مخصوصا مادرت که تو رو تو شکمش داره نباید بیشتر از این اذیت می شد و استرس بهش وارد می شد...

آن شب و شب های بعد همراه مهمانان عزیزمان که سعی می کردند ما را شاد کنند خندیدیم..مادربزرگت می گه تو مراسم ترحیمی که آدم ها بخندند خود فرد فوت شده هم خوشحال و آرومه...

بعد از روز هفتم از عزیزانمان خداحافظی کردیم...حالا ماندیم من و مادربزرگ عزیزت و مادر و پدرت و شما.شما عزیز جانم.. روز هفتم عصر برای اینکه حال و هوایمان عوض شود بیرون رفتیم و خرید کردیم برای شما آقای محترم هم یک جفت کفش زیبا گرفتیم که من دلم ضعف می ره براش...

می بینی ماه کوچولوی من؟زندگی ادامه داره و به نظر من هم خوبه هم بی رحمانه است...بابا رفت عزیز ما رفت..ستون زندگی ما...قهرمان زنگیمان..مرد زندگیمون..پدر..پدر..پدر...آقا بیژن من...فقط من صداش می کردم آقا بیژن... گاهی هم بیژی...با بیژی گفتن حرصش را در می آوردم اما می دونستم ته دلش قیلی ویلی می ره و خوشحال هم می شه اما به روی خودش نمیاره....

آقا بیژن من رفت و ما هم با زندگی داریم می ریم جلو...سعی می کنم دلمون و حال خرابمون هم مثل ظاهرمون که خوبه و روبه راه.روبه راه شه...امان از دلمون....

دلم واسه مادربزرگت واسه تنهایش می سوزه..بیشتر از همه برای او سخت است...او که شوهر قهرمانش را از دست داد...

از پدربزرگت دو روز قبل از اتفاق پرسیدیم که چه کسی رو بیشتر از همه دوست داره چشم هاشو باز کرد و دست مامان رو گرفت و آروم گفت "مسلمه که فرح..زنم" و بعدش هم مادرت و من و پدرت را گفت... فیلم گرفتیم از حرف هایش..به نیت تو...

روز سوم فیلم رو سه تایی با مامانت و مادربزرگت دیدیم و با صدای بلند گریه کردیم ...دلمون....باید حال و چشم های مادرم رو می دیدی...آخ مادرم..

شانزده روز گذشته و من شب ها با ترس و دلتنگی و بغض و اشک و دل پر می خوابم و هر صبح با مزخرف ترین حس دنیا چشم باز می کنم تو دنیایی که بابام دیگه درش حضور نداره.. و  در خانه سبزی که دلش برای مرد خانه تنگ است...

این روزها از جواب دادن به سوال حالت چطوره؟ گریزونم... من نمی خوام به این سوال،تلخ جواب بدم اصلا جواب این سوال برای من پیچیده است تو یک کلمه نمی گنج...تا مدت ها..حال خوب ما و حال بد ما با خوب بودن و بد بودن نزدیکانمون متفاوته...

قوی ؟آره قوی شدیم...وقتی الان به ناراحتی ها و مشکلات قبل از بیماری بابا نگاه می کنم..به خودم می گم چقدر حساس و لوس بودم چه الکی ناراحت بودم...

خوب عزیز من...ما در این هشت ماه و در این شانزده روز با غم بزرگی رو به رو شدیم و طاقت آوردیم و قوی بودیم...و خوب ادامه دادیم... این قوی بودن رو از مادرم و پدرم یادگرفتیم....

و انکه باید بهت بگم این روزها..بیشتر تر هدیه بودن تو از طرف خدا به خانواده مون رو درک می کنم...چقدر حضورت لازمه برای این روزهای ما...تو امیدی..امید به سبز بودن..امید به روح سبز زندگی...خدا ما رو دوست داره.. فقط حسرت شد به دلمان که کاش پدرم تو را می دید...ولی بدون که خیلی دوستت داشت خیلی.

ببخشید که نامه این هفته ام غمگین بود و طولانی...

مواظب خودت باش...

از طرف رفیق تو(خاله)

نوشته شده در چهار خرداد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۱
پریس

نظرات (۱)

بغضمو شکستی. 
آره. هرچقدرم بخوایم نمی‌تونیم درکتون کنیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی