خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ق.ظ

ر فا می ر...ر فا می ر...ر فا می ر...

و باد تو را روزی خواهد برد

شاید هم شبی از همین شب های مثلا روشن

به آسمان

به آسمان هفتم

همان آسمانی که شنیدن صدایت

هر بار

هر بار دقیقا هر بار عزیزم

پرتابم می کرد با سرعت نور به کنجش.

کنج آسمان هفتم

برسان سلامی از من دورافتاده

به سبزی آسمان

به نزدیک ترینمان

به خدا.

راستی خودت را هم سلامی،ای یار غمگسار من.






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲
پریس
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ

از مهشید..؟ای مهشید...مهشید

مواظب خودت باش.

خداحافظ.

اند کال.

تمام.

قصه ما به سر رسید.به سر رسید؟چه جوری به سر می رسه؟تو دلمون چه جوری به سر می رسه؟



یعنی اینجا رو می خونی؟هنوز هم داری آدرس این خانه سبز من رو ؟ اون شبی که آدرس اینجا رو بهت دادم و همه نوشته هامو خوندی...اون شب رو دوست دارم.ته دلم خوشحالم آدرس اینجا رو بهت دادم.نمی دونم بعد از اون شب باز هم من و خوندی ؟الان می خونی؟یا یادت رفته؟

سه شب شد.چهار شب هم می شه.پنج شب هم می شه...نوروز هم میاد و می ره...سیزده اردیبهشت هم میاد و می ره ووو بالاخره زودتر دیرتر عادت می کنیم.

/بد کردی ای هامون من.دلدار من بد کردی../

به نقطه رسیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۳
پریس
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و نهم

هفته بیست و نهم


سلام سیب گلابم


امروز با مامان یاسمن جانت اومدیم سونوگرافی  و دیدیمت.چه بزرگ شدی تو پسر.چشم های درشتت و من قربون بشم.اون چونه خوش فرمت که مامانت با قطعیت می گه چاه زنخدانی که من و مامانت و بابا داریم و رو در فیلم دیده که تو هم داریش.من ندیدم .اما امیدوارم تو هم مثل ما این چاه زنخدان خانوادگی رو داشته باشی.

شنیدن صدای قلبت من و مامان یاسمنت و به آسمون هفتم پرتاب کرد.کاش تمام روز می نشستیم در اون اتاق ته سالن و تو رو تماشا می کردیم و آقای دکتر هم از اعضای بدنت و وضعیتت می گفت.ای آرام جان من.


قربان قدم هایت بشوم در زندگی ما.

مراقبت کن از خودت خیلی زیاد.

*نوشته شده در بیست و ششم تیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۲
پریس
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و هشتم

هفته بیست و هشتم


سلام نفس خاله


خوبی شما ماه کوچولوی من ؟


خانه جدید شما مبارکا باشه.خانه گرم و دنج و زیبای شما که با وجود پدر و مادر عزیزت و حضور سبز خودت می تونه حتما یک خانه سبز براتون باشه.

خونه تون پنجره های سفید قشنگی داره.دو پنجره سفید در سالن کنار هم.که خوشبختانه دربشون کشویی نیست.دو پنجره داخل سالن رو به کوچه هستند.کوچه آرامی دارید.دوستش دارم.خانه رو به رویی شما پنجره های خوبی دارد.پنجره هایی خندان با گلدان های کوچک رنگی که هم به خانه خودشان هم به کوچه هم به خانه شما طراوت دادند.پنجره بعدی در آشپزخانه است.جان می دهد که جلویش کاکتوس های کوچک ردیف کنید.و اما یک بالکنکی که دربش از سالن کوچک خانه باز می شود.بالکن رو به حیاط خانه دیگریست.کولر رنگ شده نو شما هم در بالکن جا گرفته.

پنجره بعدی در اتاق مامان بابای شما هست.روبه روی تخت خواب.پنجره به بالکن راه دارد و کولر دقیقا جلوی پنجره است و به همین خاطر این پنجره زیاد جذاب نمی تونه باشه.

و اما می رسیم به پنجره اتاق کوچولوی آقا آرتین جانم.اتاقت کوچک هست اما خیلی دوست داشتنیه هنوز خالیست..اما پر است.متوجه منظورم می شوی ؟اتاقت می دونه که قراره تو دو ماه و کمی دیگر واردش بشی همراهش بشی دوستش بشی.پر از حس خوبه.پر از انتظاره شیرینه.باورت می شه لبخند رو و استقبال گرم اتاقت رو کاملا حس می کنم هر باری که واردش می شم.

پنجره اتاقت خیلی روشن است و به جا.فکر می کنم به وقت هایی که در تخت خوابت خوابیدی و چشم باز می کنی و از پنجره برگ های درخت های سبز رو می بینی.پرواز پرنده ها آسمون آبی..

کاش ما آدم بزرگ ها هم الان به جای درگیر شدن و ناراحت شدن و غم خوردن  فقط دل ببندیم به همین آبی آسمان به همین صدای صبح به همین اتاقمان...دیگر نبینیم سیاهی ها رو...

آرتین جانم.جلوی خانه تان باغچه کوچکی است که خشکه خشکه.این چند روز هر بار حسابی بهش آب دادیم.باورت می شه علف های سبز و گیاه سبزی که از خاک بیرون زده چقدر امیدوارمون کرده.امیدوار.

کاش من هم می تونستم امیدوار باشم.

تو بیا تو بیا که خیلی می خواهمت خیلی.


*نوشته شده در بیست و سوم تیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۵
پریس
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ب.ظ

آخ عاطفه...

دارم می ترکم.از تو نوشتن از اولشم برام سخت بوده...خیلی سخت...

می دونستی تو نوشته های روزهای اولمون که گنگ بودم گیج بودم ترسیده بودم.اسم تو رو چی گذاشته بودم؟آقا شیکه.آقای ح.آروم آروم شدی آقای محترم.و تو نمی دونی که چقدر برای من محترمی و هر بار هر بار که بهت گفتم آقای محترم.از ته دلم گفتم با تمام وجودم.

آخر این روزهامون چی می شه حسین ؟آقای محترم من؟

من خیلی می ترسم از تصمیمم.از تصمیم تو.راستش این بار هیچ امیدی ندارم.این بار خیلی خسته م.من عاشق تر شدم.بزرگتر شدم.اما خسته ام.نمی دونم چقدر زمان می بره و چی کار می خوای بکنی.یعنی می دونم باز هم همون نتیجه قبلیه.به خودتم گفتم (الخیر فی ما وقع)


اگه جای تو بودم تسبیح شاه مقصودی که از طرف بابا کادو تولد بهت دادم رو محکم می گرفتم دستامو باهاش یک دور ذکر می گفتم.هر چی که شد،بدون اون تسبیح برای من خیلی ارزشمنده.سال ها هم گذشت.اونو محکم نگهش دار.یاد دلداده یی بیفت که شانزده مرداد اولین سال بهت یک کاموا نارنجی داد و تا ته کوچه رفت و بغض داشت خفه اش می کرد از حرف هایی که شنیده بود از دلی که مطمئن بود حالا عاشق شده..اون روز اما امیدوار بود.حق بده که حالا بعد از دوسال درگیر این موضوع بودن دیگه خسته بشه.

 و اینم بدون همیشه همیشه.. همون مصرعی که باهم در موردش بحث کردیم.همون شعری که دوستش داریم.

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۲
پریس
سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ

نیست

هر چی میگذره خسته تر میشم.درمونده تر.


دلم می خواد برم بالای دماوند و هی داد بزنم"من بابام و می خوام" بعد خدا بابام و بهم بده.تو بغلم.بهش بگم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
پریس
يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و هفتم

هفته بیست و هفتم


سلام آقا آرتین من


در این هفت روز سفر دلم حسابی برای خودت و مامان بابات تنگ شده بود.وقتی دیدمت و دستم و رو شکم مامانت گذاشتم انقدر آروم شدم.چقدر بزرگ شدی.مامان یاسمنت میگه خیلی شیطونی می کنی و این به خاطر اینه که حجم آب نسبت به خود شما بیشتره و تکان هات محسوس تر.

زودتر بیا دلمون رفت آخه پسر.


مراقبت از خودت و مامانت یادت نره.


*نوشته شده در هجده تیر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۷
پریس
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و ششم

هفته بیست و ششم

سلام آرتینم


امشب شب قدر هست آرتین..شب قشنگیه.من سعادت ندارم امسال ازش بهره ببرم.به معنای واقعی سعادت نداشتم.برای ما دعا کن.



خیلی مراقب خودت باش.


نگران ما نباش.خدا مثل همیشه مواظب و حافظ ما هست.

خداحافظت باشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۴
پریس
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۴ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته بیست و پنجم

هفته بیست وپنجم

سلام آقا آرتین.

بله مامان و بابای محترم شما اسمتون رو آرتین گذاشتن در هفته بیست و پنج.

آرتین جانم عاقبت به خیر بشی.


مراقب خودت باش

*نوشته شده در دوم تیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۴
پریس
سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ق.ظ

گو که ز هجرش،به فغانم..به فغانم

باید بسازیم.سازگار بشیم.اما خیلی دردناکه با نبودن پدرت سازگار بشی.با دلتنگی هات از دوری آقا بیژنت سازگار بشی.

کاش خدا یک ارفاقی می کرد یک لطفی در حقمون می کرد..در حق من و همه آدم هایی که پدر و یا مادرشون یا عزیزدلشون رو از دست دادن.عزیزمون رو فقط چند ساعت بهمون برمی گردوند.

بابا تو می دونی من برای این چند ساعتی که امکان نداره به حقیقت بپیونده،چقدر برنامه ریزی کردم؟

کجا دوست داری هم رو ببینم؟دامنه های دماوند،اتاق آبی من که دوستش داشتی...رو تخت خوابت،روبه روی دریا،...بالای کوه؟کجا؟

فکر کن تو چند ساعت بیای پیشم برگردی اینجا روبه روی من بشینی،من نگاهت می کنم...نگاهت می کنم.دست هاتو می گیرم...انگشت وسطیت رو که کوچک تر از همه بود و دوست داشتنی تر می بوسم،بعد برات ساز می زنم،موقع ساز زدن نگاهت می کنم و از لبخندت و تکون دادن های سرت و پات تمام وجودم رو پر می کنم از لذت...بعد برات دوغ میاورم و کالباس..یادته؟ماه های آخر چقدر اشتیاق داشتی براشون و ما به خاطر سلامتیت،تا حد امکان،ازت منع می کردیم ..اما این بار فرق می کنه. مثل خیلی وقت ها که یواشکی دوتای می خوردیم.بهم چی می گفتی؟مامانت نفهمه..یاسمن نفهمه...نه بابا خیالت راحت.

بعد با هم قراره کلی حرف بزنیم..من خیلی چیزها دلم می خواد بهت بگم...بعد تو حرف بزن..من می خوام بشنوم..بشنوم تو رو.

بعد با هم آهنگ گوش می دیم.همون آهنگ هایی که برات فرستاده بودم و دوستشون داشتی...چی بود؟آهان.گلنار...کجایی کز غمت....)ماه آخر چقدر این آهنگ هایی که برات فرستاده بودم رو گوش می دادی.بنان.شجریان.بعضی هاشون رو واقعا دیگه نمی تونم طاقت ندارم برم سراغشون.

بعدش آواز بخونیم...آواز همیشگیت.(من عاشقم و گنهکار....)آخ قربون صدات بشم من..

بابا بذار بعدش بغلت کنم و گریه کنم.بذار برات ناز کنم و تو نازم و بکشی...مثل وقت هایی که مریض می شدم و تو مظلوم و ترسون و نگران من و نگاه می کردی می گفتی خوب می شی. ..خیلی درد داری؟

پنج سال پیش،پیش دانشگاهی بودم..خیلی دل درد داشتم خیلی زیاد.زنگ زدم خونه که مامان بیاد دنبالم..مامان نبود و تو بودی..یک ربع بعد وقتی دم در مدرسه دیدمت، هراسون بودی و نگران...خوب من اگه بگم نگاهتو چشم هاتو اون لحظه اون روز حفظم...یادمه.باورت می شه... با دیدنت محکم شدم..بیشتر ناز کردم..حمایت..تکیه گاه...پدر...پدر... وقتی تو درمونگاه سرم بهم وصل بود و تو دم در ایستاده بودی و نگاهم می کردی اونطور قشنگ...نگاهت و کاش می شد اون لحظه قاب کنم...وقتی پتو رو کشیدی روم...

آخ بابا..در روزهای بیماریت..من نگاهت می کردم و می گفتم خوب می شی..باید صبر کنی...قوی باشی... تو می گفتی تا کی...چقدر...قربون اون نگاهت بشم موقع بیماری..

بابا

بعدش بذار همه بدنت و ببوسم..و تو بغل هم بخوابیم...اما وقتی از خواب پاشم تو نیستی...نیستی...


...

می دونم که الان دل نگرون مادرت هستی.می دونم چقدر دوستش داشتی و داری.به خودم میگم اگه بودی و حال بد این روزهای مادرت و می دیدی..چی به سرت میومد..آخ قربون دلت بشم.مامانت خیلی دوست داره.بهش نگفتن که تو رفتی.و  اون در این مدت بی قرار و دلتنگ تو بوده شدیدا..فقط حرف تو رو می زده و از تو سوال می کرده.نگرانته.حتی الان که هشیاری نداره.هفته پیش دیدمش.روی تخت بیمارستان در مراقبت های ویژه..وقتی چشم هاش بسته بود و هشیاری نداشت..همه چی خیلی غریبانه و محزون داره رقم می خوره.براش دعا کن.برای همه ما دعا کن.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۳
پریس