خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ق.ظ

گو که ز هجرش،به فغانم..به فغانم

باید بسازیم.سازگار بشیم.اما خیلی دردناکه با نبودن پدرت سازگار بشی.با دلتنگی هات از دوری آقا بیژنت سازگار بشی.

کاش خدا یک ارفاقی می کرد یک لطفی در حقمون می کرد..در حق من و همه آدم هایی که پدر و یا مادرشون یا عزیزدلشون رو از دست دادن.عزیزمون رو فقط چند ساعت بهمون برمی گردوند.

بابا تو می دونی من برای این چند ساعتی که امکان نداره به حقیقت بپیونده،چقدر برنامه ریزی کردم؟

کجا دوست داری هم رو ببینم؟دامنه های دماوند،اتاق آبی من که دوستش داشتی...رو تخت خوابت،روبه روی دریا،...بالای کوه؟کجا؟

فکر کن تو چند ساعت بیای پیشم برگردی اینجا روبه روی من بشینی،من نگاهت می کنم...نگاهت می کنم.دست هاتو می گیرم...انگشت وسطیت رو که کوچک تر از همه بود و دوست داشتنی تر می بوسم،بعد برات ساز می زنم،موقع ساز زدن نگاهت می کنم و از لبخندت و تکون دادن های سرت و پات تمام وجودم رو پر می کنم از لذت...بعد برات دوغ میاورم و کالباس..یادته؟ماه های آخر چقدر اشتیاق داشتی براشون و ما به خاطر سلامتیت،تا حد امکان،ازت منع می کردیم ..اما این بار فرق می کنه. مثل خیلی وقت ها که یواشکی دوتای می خوردیم.بهم چی می گفتی؟مامانت نفهمه..یاسمن نفهمه...نه بابا خیالت راحت.

بعد با هم قراره کلی حرف بزنیم..من خیلی چیزها دلم می خواد بهت بگم...بعد تو حرف بزن..من می خوام بشنوم..بشنوم تو رو.

بعد با هم آهنگ گوش می دیم.همون آهنگ هایی که برات فرستاده بودم و دوستشون داشتی...چی بود؟آهان.گلنار...کجایی کز غمت....)ماه آخر چقدر این آهنگ هایی که برات فرستاده بودم رو گوش می دادی.بنان.شجریان.بعضی هاشون رو واقعا دیگه نمی تونم طاقت ندارم برم سراغشون.

بعدش آواز بخونیم...آواز همیشگیت.(من عاشقم و گنهکار....)آخ قربون صدات بشم من..

بابا بذار بعدش بغلت کنم و گریه کنم.بذار برات ناز کنم و تو نازم و بکشی...مثل وقت هایی که مریض می شدم و تو مظلوم و ترسون و نگران من و نگاه می کردی می گفتی خوب می شی. ..خیلی درد داری؟

پنج سال پیش،پیش دانشگاهی بودم..خیلی دل درد داشتم خیلی زیاد.زنگ زدم خونه که مامان بیاد دنبالم..مامان نبود و تو بودی..یک ربع بعد وقتی دم در مدرسه دیدمت، هراسون بودی و نگران...خوب من اگه بگم نگاهتو چشم هاتو اون لحظه اون روز حفظم...یادمه.باورت می شه... با دیدنت محکم شدم..بیشتر ناز کردم..حمایت..تکیه گاه...پدر...پدر... وقتی تو درمونگاه سرم بهم وصل بود و تو دم در ایستاده بودی و نگاهم می کردی اونطور قشنگ...نگاهت و کاش می شد اون لحظه قاب کنم...وقتی پتو رو کشیدی روم...

آخ بابا..در روزهای بیماریت..من نگاهت می کردم و می گفتم خوب می شی..باید صبر کنی...قوی باشی... تو می گفتی تا کی...چقدر...قربون اون نگاهت بشم موقع بیماری..

بابا

بعدش بذار همه بدنت و ببوسم..و تو بغل هم بخوابیم...اما وقتی از خواب پاشم تو نیستی...نیستی...


...

می دونم که الان دل نگرون مادرت هستی.می دونم چقدر دوستش داشتی و داری.به خودم میگم اگه بودی و حال بد این روزهای مادرت و می دیدی..چی به سرت میومد..آخ قربون دلت بشم.مامانت خیلی دوست داره.بهش نگفتن که تو رفتی.و  اون در این مدت بی قرار و دلتنگ تو بوده شدیدا..فقط حرف تو رو می زده و از تو سوال می کرده.نگرانته.حتی الان که هشیاری نداره.هفته پیش دیدمش.روی تخت بیمارستان در مراقبت های ویژه..وقتی چشم هاش بسته بود و هشیاری نداشت..همه چی خیلی غریبانه و محزون داره رقم می خوره.براش دعا کن.برای همه ما دعا کن.



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۱
پریس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی