خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۳ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته هجدهم

هفته هجدهم


سلام آقای محترم کوچک من

یکشنبه صبح با چه ذوقی از خواب پا شدم و آماده شدم تا با مامانت بیایم دیدنت و ببینیم دختر هستی یا پسر..که چی صدا کنیم تو رو..


وقتی با مامانت رفتیم تو اتاق سونوگرافی خیلی زیاد هیجان داشتم یک هیجانی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم.دوربین به دست بودم تا از تو عکس و فیلم بگیرم..دوربین روی عکس بود که یک دفعه به مدت چند ثانیه صدای قلبت در اتاق پیچید با چه وسعتی..من از هیجان زیاد دهنم باز مونده بود و فلبم تند تند می زد...زیباترین صدا...و چقدر خدا رو حس کردم...مامانت اشک تو چشم هاش جمع شده بود...و بله چند ثانیه بعد متوجه شدیم که شما یک آقا پسر ماه هستید... چقدر از من و مامانت دلبری کردی...قربون اون ستون فقراتت بشم من..سالم بودی هزار مرتبه شکر خدای مهربون..مامانت خیلی خوشحال شد...خوب راستش مامان و بابای شما پسر خیلی دوست داشتند و دارند..بابات خیلی دوست داشت بیاد و ببینتت اما باید حتما می رفت سر کارش.وقتی داشتم از تو فیلم برداری می کردم پدر جانت زنگ زد..مامانت وقتی به پدرت از سالم بودنت ،از پسر بودنت گفت خیلی زیاد شادمان شد...حالا میای و می بینی لبخند زیبای پدرت رو وقتی ذوق می کنه..

این روزها همه مون در حال انتخاب اسم برای شما هستیم..تیام.آراز.آبتین.هیراد...

مامانت دوست داره اسمی که برات میگذاره رو پدر بزرگت هم بپسند..اما خوب پدر بزرگ شما بسی بسیار سخت پسند هست و تا حالا اسمی رو تایید نکرده.. هفته پیش اسم تیام رو تایید کرد اما این هفته نه... ،پدربزرگت که این روزها زیاد نمی تونه حرف بزنه نای حرف زدن نداره..با چشم و دست بعد از تکرارهای مامانت می گه نه یعنی این اسم رو دوست ندارم..امروز صبح خیلی آروم و تیکه تیکه بهم گفت دیروز فکر کرده برای اسمت اما الان یادش رفته چه اسمی رو انتخاب کرده..می بینی پدربزرگت چقدر دوست داره که با این حالش که اصلا به چیزهای معمولی زندگی هم دیگر فکر نمی کنه و در جریان کارهای خونه و ما نیست و بنده خدا در دنیای مریی خودش هست اما به تو فکر کرده آن هم دیروز که به شدت حالش بد بوده..

مامانم می گه بچه که به دنیا بیاد اسمش هم با خودش میاره و تا ببینیدش اسم براش می ذارید..آخ قربونت بشم من ماه کوچولوی من.

حال و احوال پدربزرگت اصلا خوب نیست.این هفته ناتوان تر و بی جون تر شده..فقط استخونه..وقتی آروم نوازشش می کنیم هم دردش میاد..به سختی از جاش بلندش می کنیم و فقط تنها مسیری که با کمک ما راه میره،از تختش به دستشویی هست..حتی توان و نای صحبت کردن هم نداره..خیلی کم و آهسته صحبت می کنه..آخ گفتن هایش از درد و کلافگی در این هفته همه مان را به شدت غمگین کرد..آخ عزیزکم پدر بزرگت در بین ناله هایش می گفت:آخه بس نیست این همه درد و سختی که می کشم...چقدر دیگه باید اینطور بمونم.بمیرم تا راحت شم...دائم می گه:پس من چرا اینطور شدم.... سرطان امان از سرطان لعنت به سرطان که با آدم ها خیلی بد تا می کند...پدر بزرگت ورزشکاری بود که در دوست و فامیل و همه جا حرف از قوی بودن و ورزشکار بودنش بود...بوکس.شنا.دوچرخه سواری.دو.کوه نوردی..عاشق کوه نوردی بود.. به دنیا که بیایی دماوند را خواهی دید..پدربزرگت عاشق دماوند بوده و هست... و بارها این کوه بلند رو فتح کرد... و کوه های بلند دیگه ایران و حتی دو تا کوه در خارج از کشور..همیشه می گفت:وقتی می رم بالای کوه آرامش واقعی رو دارم آروم،آرومم...

هفته ای سه روز شنا می کرد جزو پیشکسوتان شنا بود و صبح ها که از شنا می آمد از مون می پرسید:چند دور طول استخر رو رفته باشم امروز خوبه؟

همین سه سال پیش بود که در یکی از برنامه های کوهنوردی اش بعد از فتح کوه در سرمای شدید لباس هاش و درآورده بود و در دریاچه فوق یخ بالای کوه شنا کرده بود و همه کوهنوردها تعجب کرده بودند و براش دست زده بودن و چند وقت بعد گزارش شنای بابا در یک از روزنامه های ورزشی ثبت شد... ما هر دفعه با دیدن فیلمش به بابا افتخار می کردیم...حالا وقتی به دنیا اومدی حتما بهت نشون می دیدم شاهکار پدریزرگت رو.

بابا عاشق دوچرخه سواری بود..صبح ها گاهی با دوچرخه می رفت اداره.. یا یک بار از مرکز شهر تا شمال شهر رو با دوچرخه طی کرده بود و با لباس گلی اومده بود دنبال ما..آخ پدرم..می دونی چیه وقتی الان با این حال می بینمش که ما باید بلندش کنیم و کارهاش و انجام بدیم وقتی ناتوانایی ش رو بغض هاشو ناله هاشو می بینم و یاد فعال بودنش می افتم یاد ورزش هاش کارهاش..آخ دلم آتیش می گیره..همین خرداد سال پیش بود که با مادبزرگم و مامان بابا رفتیم شمال و بابا چقدر در دریا شنا می کرد و بعد در ساحل می دویید و طناب می زد...یک بار من و مامان هم باهاش دوییدیم..وچقدر من احساس خوشبختی می کردم وقتی باد می اومد و سه تایی مون می خندیدیم در ساحل پا برهنه می دوییدیم...

یک بار چند سال پیش در دریا خیلی شنا کرد و زیاد رفت جلو آن هم در تاریکی مطلق..ما هم ترسیده بودیم..قایق امداد رفت دنبال بابا..ما دل تو دلمون نبود..اما بابا آروم کنار قایق برگشت..همه از ورزشکاری بابا تعریف می کردند تو شمال تو اداره وتو فامیل..و ما سربلند افتخار می کردیم به پدر قهرمانمون...

آره الان اشک هام سرازیر شدند..بابا تو اتاق خوابیده و از صبح به جز آب و ماست چکیده هیچی نخورده و سطل کنار دستشه برای بالا آوردن...و دلش درد می گیره..آخ خدا جون

بچه تر که بودم با بابا می رفتیم پارک طالقانی دوتایی و می دوییدیم.من نفس کم می آوردم می نشستم و بابا هی می دویید همه به بابا می گفتند خسته  نباشید حاج آقا...دلم تنگ شده خیلی خیلی..قربون دل تو بشم من که وقتی به این دنیا بیایی دل تو هم تنگ می شه می گیره غصه دار می شه..باید مثل یک مرد محکم باشی اما دلت دل داری دلی که عاشق می شه تنگ می شه غصه دار می شه..

داشتم از بابا می گفتم برات،وقتی هنوز کوچیک بودم و روسری هم سرم نمی کردم با بابا می رفتیم زمین فوتبال امجدیه و می دوییدیم بعد می رفتیم مسابقه کشتی یا ورزش دیگه تماشا می کردیم و پیاده می اومدیم خونه..تازه بچه که بودم جلوی وچرخه بابا هم می شستم..انقدر حال می داد..برای شما هم حتما یک دوچرخه خوشگل می گیریم...بابا بزرگت خوشحال می شه تو رو موقع دوچرخه سواری ببینه..

بابا حتی جوانی هاش بوکس بازی می کرده و مدال ها داره و بعد از انقلاب هم داور بوکس بوده و بعد هم مترجم تیم بوکس ایران در مسابقات...

آخ پدرم زحمتکش بود و اصلا نمی تونست کار نکنه تحرک نداشته باشه..هر روز صبح بعد ورزش بیرون بود خرید و دنبال کارهای فنی خانه و نمایشگاه رفتن جمع آوری اطلاعات و جاهایی می رفت و کارهایی می کرد که.... حالا وقتی انقدر ناتوان شده هم برای ما دیدنش بی رحمانه و سخته هم برای خودش...چی بگم.به قول مادربزرگه حرفم نمیاد دیگه..

خیلی حرف زدم سرت و درد آوردم...عزیز من برای پدربزرگت دعا کن برای آرامشش...

خیلی دوست دارم آقای محترم کوچک من.ماه کوچولوی من

قربانت خاله شما

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳
پریس
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته هفدهم

هفته هفدهم
سلام عزیز دلم
حال و احوال عزیز خاله خوبه؟انشالله که خوب هستی.
تو هم به این اندازه که ما مشتاق دیدارت هستیم،مشتاق دیدار ما هستی؟
امروز تولد مادربزرگ جانت بود.تو هم در عکس ها هستی..
هفته دیگر مشخص می شود که شما دختر تشریف دارید یا پسر... فرقی ندارد برای ما که پسر باشی یا دختر..فقط دعای ما سالم بودن تو و مادرجانت هست..
به خدا سلام مرا برسان...

مراقبت کن از خودت.
قربانت.خاله شما.

*نوشته شده در هشت اردیبهشت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۴
پریس
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته شانزدهم

هفته شانزدهم

سلام ماهکم

چشم هام رو می بندم و حضور سبزت رو کنار خودمون تصور می کنم...قراره باهم دالی بازی کنیم...از الان منتظر تکون های هیجان انگیز و آرام گونه در بغل من باش..من بهت حسودی می کنم خوب وقتی بخوای روی پای مادرجانم تکون بخوری و به خواب بری..صدای مادرم وقتی برات لالایی ترکی می خونه و پیش پیش می گوید...

نگاهت می کند...نگاهش را باید ببوسی...حفظ کنی.

الان پیشم نشسته و سلام مخصوص می رساند..


مواظب خودت باش.

قربانت.از طرف یک عدد خاله منتظر


*نوشته شده در بیست و هفت فروردین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۴
پریس
پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته پانزدهم

هفته پانزدهم
سلام قند عسلم

حال شما خوبه؟سبزی در شکم مادر جانت؟

والا ما این هفته برای شما فندق جان یک عالمه لباس گرفتیم.هی لباس ها رو از کمد درمی آوریم و دورمان پهن می کنیم..شروع می کنیم به غش و ضعف و قربان صدقه شما رفتن که وای چه بشود این لباس رو تنت کنیم..چه دلبری بشی با این کفشت...برای هم می گوییم که در کدام ماه و کدام مناسبت چه لباسی رو می پوشی برای روز اول عید هم لباست رو انتخاب کردیم حتی...
باید ببینی مادربزرگت با چه ذوق و شوقی لباس هات رو مرتب می کنه و روی هم می چینتشون..

فردا تولد مادرجانت هست تبریک فراموش نشود...تو بهترین هدیه از طرف خدا برای مادر و پدرت و ما هستی..خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر حضورت..حضور سبزت..
مراقب خودت باش خیلی...
قربانت.خاله شما.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۸
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته چهاردهم

هفته چهاردهم

سلام ماه کوچک من

امروز اومدیم دیدنت.من سعادت دیدار شما عزیز جانم و نداشتم و مامان جانت دیدت..خدا رو شکر خیلی شکر سالم سالمی.اول دکتر گفت پسری بعد گفت نه دختر و آخرسر گفته هنوز دقیق نمی تونیم بگیم.ما فکر می کردیم شما در هفته سیزدهم هستی اما دکتر دقیق گفت:در هفته چهاردهم هستی چهارده هفته و سه روز...خیلی خوشحال شدیم که سالمی...جان دلم..خیلی مشتاق دیدارتیم..

 صبح بدی داشتیم خیلی بد و تلخ...خوب شد مادر جانت صبح نبود تا غم بخورد تا بترسد...تو مواظب خودت باش عزیز جانم.

قربانت خاله شما

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۱
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سیزدهم

هفته سیزدهم

سلام جوجه خاله

امروز چقدر ذوق داشتم برای دیدن روی ماهت در سونوگرافی..اما حیف انگار شما خیلی ناز دارید و دلبری می کنی حسابی.با مامان یاسمنت اومدیم که ببینیمت و اماسونوگرافی بسته بود و دیدن شما به کمی بعد موکول شد..اومده بودم تا ببینمت تا صدای قلبت رو بشنوم تا کنار یاسمن باشم و چهره اش و حالش و موقع دیدن تو ببینم...

این روزها وسایل بچه می بینیم و کلی ذوق می کنیم و خوشحالیم که به نزدیکی ما هم باید برایت خریدهای جذاب و خوشگل بکنیم..

خیلی دوستت دارم..خیلی..

مواظب خودت باش خیلی زیاد

قربانت خاله شما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۱
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته دوازدهم

هفته دوازدهم

سلام دلبرکم

خوبی؟خوشی؟خوش می گذره در شکم خواهر من؟ای جانم.
راستی هفته پیش دخترعمویت را دیدیم..وای که دلمان رفت با دیدن فاطمه جان و مادرش یک عالمه آرامش گرفتیم..از دیدنش سیر نمی شدیم.همه اش خواب بود چشم هاش عادت نکرده به روشنایی و این دنیا...خیلی عزیزه خیلی..وقتی به دنیا بیایی..شش  ماهش است و به دیدنت می آید...

از الان دلم غش می رود برای دیدنت روی پای مامانم و آروم به خواب رفتنت..مادربزرگ جانت خیلی دوستت دارد خیلی تصورش هم نمی تواتی بکنی..خوش به حال ما به خاطر حضور تو..
سلامت باشی ماه کوچولوی ما.والله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین.لا حول و لا قوه الا بالله.
مواظب خودت باش زیاد.
از طرف خاله شما
دهم فروردین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۷
پریس
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته یازدهم

هفته یازدهم

سلام عزیز من

عیدت مبارک..وارد سالی شدیم که تو قراره بهمون بپیوندی...چشم انتظارتیم خیلی زیاد..


از الان لحظه شماری می کنم برای بوییدنت..بغل کردنت و آروم تکون دادنت...می برمت کنار پنجره اتاق آبی و برات لالایی می خونم و شعر و با هم به بارون نگاه می کنیم..شما در فصل باران و هوای خوش به این دنیا می آیی...قربونتون بشه خاله.

راستی تهران را دوست خواهی داشت..

می بوسمت.مواظب خودت باش زیبای من.

قربانت

چهار فروردین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۶
پریس
چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

...

امیر...بچه!

قصه ات گریه دار شده..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۰
پریس
جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۸ ب.ظ

برایم ساز بزن

خدا رو شکر که بابا چند روزیست حالش بهتر شده اشتهایش بیشتر شده.. درست است که دو روز پیش جلو چشمانمان چشم هایش رفت و افتاد روی زمین طوری که مامان فکر کرد تموم شد اما من باورم نمی شد و فکر کردم بابا جلو ستاره داره شوخی می کنه...بابا خودش می گه نمی دونم چطور شد اصلا کجا بودم..خلاصه به خیر گذشت و بابا الان حالش بهتر است...


هر روز چندبار صدام می زنه تا برایش سه تار بزنم و از بین قطعه هایی که براش می زنم قطعه راز و نیاز رو و ردیف نوازی دستگاه ماهور رو بیشتر دوست داره..خیلی عمیق گوش می ده و لذت می بره..می گه صدای سازم رو دوست داره و خیلی خوبه که براش ساز می زنم..چه چیز بهتر از این برای من..

ماه پیش که دردهای شدید داشت می گفت براش ساز بزنم تا شاید کمی درد رو از یاد ببره..

من هیچ وقت اون شبی که بابا درد وحشتناک داشت و خوابش نمی برد و از درد به خودش می پیچید رو یادم نمی ره..که صدام کرد تا براش ساز بزنم...راز و نیاز رو زدم و بابا می پیچید به خودش و من ساز می زدم و اشک می ریختم...فقط من و بابا بیدار بودیم...بعد ساز زدنم دست هام و گرفت....

خدا رو شکر که درد نداره این روزها.. دکترها هر مزخرفی که گفتن برای خودشون بوده..بابا خوب می شه و پیش ما هست و وقتی هم نمی تونن مشخص کنن.قراره امروز عصر براش پیک سحری بزنم و بخونم..

یک نفس ای پیک سحری

بر سر کویش کن گذری

گو که ز هجرش به فغانم به فغانم به فغانم


"با شماست عزیز من،دلدار من."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۸
پریس