خانه سبز

الخیر فی ما وقع

خانه سبز

الخیر فی ما وقع

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ

آدم های دوست داشتنی لحظه های دوست داشتنی

لحظه ها.خلوص،سادگی،پاکی.خوشحالی.


سمنان.آبان نود و پنج.


در اتاق نشیمن کنار بخاری با خانوم ج و خواهرش خانوم ش ،نشسته بودیم و خاطرات دور و نزدیک دو خواهر رو به واسطه عکس های آلبوم زنده می کردیم.از همه دوران های زندگی خانوم ج در آلبوم عکسی بود.از مجردی،نامزدی،عروسی،بچه اول،بچه دوم،سفرها و عروسی ها،عروسی دو پسرش و حتی از روزهای بی همسری و تنهایی و  بعد هم نوه هایش.

یک عکس سیاه و سفید از شانزده هفده سالگیش در میان عکس ها دل من رو برد.بدون لبخند با  نگاهی جدی و موهای از پشت بسته و یک تار موی افتاده بر صورت.بهش گفتم من عاشق این عکستون شدم.حیفه اینجا تو آلبوم بمونه قابش کنید،خجالت کشید و خندید.

خانوم ش،داشت برایم خاطره ای  خنده دار،تعریف می کرد.برگشتم به سمت خانوم ج.دیدم عکسی از خودش و همسر خدا بیامرزش رو به دست گرفته و با اندوه عاشقانه ای محو خودشون شده.گفتم از نگاه آقای ه کاملا مشخصه که چقدر دوستون داشته.همینطور که عکس رو نگاه می کرد گفت من هم خیلی دوستش داشتم.

خانوم ج صحبت را انداخت به اینکه بیا برایت از فلانی بگوییم که عاشق خواهرم بوده و خانوم ش، سرخ شده بود و ریز ریز می خندید.اون دو تا از سال ها پیش می گفتند و داستان جذاب عشقی خانوم ش و من ذوق می کردم.

هر سه تامون بلند بلند می خندیدیم و آلبوم های عکس روی پامون بود و بشقاب میوه جلومون و من در اون لحظه گرما،صمیمیت و خلوص جمع سه نفره مون رو نفس کشیدم و از ته دل احساس شعف داشتم به خاطر حضور در کنارشون.


یقینا درس بزرگی که دردها و رنج ها و زخم ها در زندگی بهمون میدن این هست :لحظه هایی رو که خالصانه درونشون می خندیم یا آرامش رو حس می کنیم و داریم لذت می بریم رو بیشتر ببینیم حس کنیم قدر بدونیم.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۶
پریس
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ب.ظ

اون دست هات..

از دست هات چی مونده ؟
از اون دست هایی که هنوز هم یادمه چطور بود کیفیت نوازشش..
از دست هایت زیر خاک باید شکوفه جوانه بزند..

مرا چه شد در این شب بارانی سمنان؟مرا چه شد که لرز گرفته تمام وجودم در این‌اتاق گرم.


امروز بیست و پنجمه..شد نه ماه.نه ماه بدون تو.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۰۴
پریس
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ق.ظ

چه خون افتاده در دل ها

دومین باری بود که در سینما دعا می کردم.شرایط و موقعیتی در فیلم به وجود اومده ،حرفی گفته شده،صدایی،مکانی،موقعیت روحی بازیگر،فیلم برداری که باعث شده با تمام وجود دلم بخواد دعا کنم و یک چیزی درونم گفته حالا وقتشه.
بار اول،بهمن سال نود و یک بود فیلم سر به مهر از هادی مقدم‌دوست با بازی لیلا حاتمی،وسط فیلم چشمانم رو بستم و از ته دل برای امید دعا کردم.برای امیدی که چند وقتی بود به مشکلی برخورده بود.همون روزها بود که مشکلش حل شد و  همگی نفسی عمیق کشیدیم.بعد ها فهمیدم گشاینده گره اون روزهای زندگی خواهرم و همسرش‌،آقای ح بوده.همان مردِ اردیبهشتی که یک سال و سه ماه بعد از آن شب و دعایم در سینما،با هم یک رابطه احساسی دوستی رو شروع کردیم.زندگیست دیگر اتفاق هایی می افتد که بعدها از زاویه دیگری نگاهش می کنی.
و حالا جمعه شب بود که برای بار دوم در سینما دعا کردم.فیلم رگ خواب به کارگردانی حمید نعمت الله و بازی لیلا حاتمی.حرف های مینا(لیلا حاتمی)حالش،احساس نزدیکی که بهش داشتم و موقعیتی که درونش بود.یکهو چشمانم رو بستم و گفتم پریسا وقتشه.این بار برای خوشبختی آقای ح دعا کردم و بغضم رو فرو بردم.برای خوشبختی همان کسی که دعای من رو چهار سال پیش تیک زده بود.

فیلم رگ‌خواب رو خیلی دوست داشتم.لیلا حاتمی عالی بازی کرده و مناسب این نقش. شخصیت پردازی مینا با بازی لیلا حاتمی به خوبی از اب دراومده بود.فیلم برداری و صحنه پردازی هاشون انقدر جذاب بود که صحنه هایی تو ذهنم حک شدند و دلم براشون حتی تنگ می شه.صحنه هایی که بعضی هاشون تا به حال نشون داده نشده بودند.ناب بودند و دوست داشتنی.موقعیت هایی رو مثل رفت و آمدها از پله های اضطراری ساختمون،عاشقانه هاشون در راه پله ها گریه هاشون منت کشی ها با ترس و نا امیدی پله ها رو پایین رفتن مینا؛عاشقانه های پشت چراغ قرمز.چت کردن های مینا وقتی روی تخت دراز کشیده و نور افتاده رو صورتش و از خوندن پیام کیف می کنه و این از حالت چشم هاش معلومه.درگیری ها برای درآوردن پلیور و ساز زدن ها وچنگ و دلاچنگ ها و مست عشق شدنشان.اون گربه پشمالو سفید در کنار مینا.کنار تنهاییِ مینا.طوفان تهران و تقلا و ترس مینا و پناه بردنش به زیر پتو و دوربین زیر پتو و فقط چشم های مینا.دندون درد های مینا و دندون پزشکی.همه این ها عالی بودند.

همه حرف زدن های مینا با پدرش پدری که مینا رو طرد کرده و مینا از دور می بینتش و در لحظه هاش ذهن و دل مینا با پدر صحبت می کنه.(با اولین حرف زدن هاش با پدرش با ابراز دلتنگی و حس کردن نبود پدرش دلم ریخت اشک هام اومدند بغضم گرفت.)
 و مینا خیلی شبیه من بود.روحیه اش.هول شدن هاش ناتواناییش در کار ساده رستوران.شاد شدنش.درد و دلهاش با پدر و حتی وقتی  اون روز از پدر برای یارش می گفت و بغضش ترکید.دقیقا حالتش مثل خودم بود.آخ مینا..مینا تو رفتی ته دلم.در این چند روز خیلی بهت فکر کردم خیلی.
مینا عاشق شد و نفسش و همه چیزش بند شد به یک مرد مردی که مینا رو دید وقتی هیچ کس ندیدش مردی که مینا رو بالا برد بهش اعتماد به نفس داد عشق داد و بعد رهاش کرد و بعد وقتی هیجان ها و شور عشق و معاشرت های دلبرانه شان رادیدیم برخورد می کنیم به محکم وایسادن مینا در جایگاهش که بله دقیقا همین موقع خالی می شه و آروم اروم  وارد مسیر درب و داغون شدن می شه تا می شکنه تا می ره تو دستشویی و وای وای می گه و هق هق می کنه آب می زنه به صورتش تا بیدار شه.می زنه به جاده  و همایون می خونه آهای غمی که مثل یک بختک روی سینه من شده ای آوار از گلوی من دست هاتو بردار از گلوی من دست هاتو بردار...(من محو شدم.برای مینا دلم سوخت.خودم رو تو مینا دیدم.صدای گریه هاش.صدای گریه هاش)موسیقی متن فیلم به جا و عالی و تاثیر گذار بود و به یاد موندنی.
آقای نعمت الله ممنونم به خاطر این فیلم به خاطر همه فیلم هایی که ساختید و دل ما رو بردید به خاطر همه شخصیت های قوی که نشونمون دادید.
صحنه بالا اوردن مینا و و اون ظاهر کثیفش یکی از قشنگ ترین صحنه هایی بود که لیلا حاتمی بازی کرده.
مینا قصه خورد شد داغون شد آواره شد اما تموم نشد باید یک خبر بد دیگه هم بهش می رسید تا خالی تر بشه پوچ تر و بعد بزرگتر.رفیقش پیداش کرد وقتی تو تخت بیمارستان بود و بهش گفت بابات مریضه.مینا رفت زیر پتو و زار زد و من دیگه فقط می خواستم هیچ کس تو سینما نباشه هیچ کس.و من بلند زار بزنم.دستام رو گرفتم جلو صورتم و ترکیدم آروم.مینا رفت پیش باباش بعد از مدت ها..چی کار کرد....ناخن های پدرش رو در بستر بیماری گرفت.من تو سینما باع فردوس در اون سالن کوچک و تاریک در اون شب خیلی سرد زمستونی فقط بابام رو می خواستم تمنا می کردم.دست هاش دست های بابای من بود.دلم تنگ شد خیلی هم تنگ شد برای وقت هایی که ناخن بابا رو می گرفتم.و پدر مینا رفت مثل پدر من.مینا عکس باباش رو بغل کرده بود سر مزار و به باباش می گفت من بهت افتخار می کنم و می خوام طوری باشم که تو هم به من افتخار کنی و من دیگه هیچی نفهمیدم  می خواستم سالن خالی شه خالی شه و من بشینم زار بزنم اما چراع ها روشن شد و باید اشک ها رو پاک می کردم بغصم و می خوردم و با بچه ها می رفتم می خندیدم حرف می زدم و فراموش می کردم.اما فراموش نکردم.بی صبرانه منتظر اکران عمومی فیلم رگ خواب هستم تا دوباره فیلم رو ببینم و محو شم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۵۶
پریس
چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ب.ظ

تضرع

دارم غر می زنم..

دو سه روزی می شه که دمغم.معمولا وقت هایی که تمام قد در برابر همه فکرهای تلخ و حال های بد و مشکلاتم می ایستم.یکهو باتری خالی می کنم.می خوام برم‌ تو لاک خودم اما باز هم‌نمی رم.ادامه می دم به همه معاشرت های خوش و خرم داخل خانه و بیرون خانه و دنیای مجازی.
احساس می کنم کم آوردم.دلم می خواد الان که ساعت ده شبه برم سر مزار بابا و سرم رو محکم بکوبونم به بالای سنگ قبر همون جایی که سرش هست و ضجه بزنم از دلتنگی از خستگی داد بزنم صداش کنم.دفعه پیش با این کار کلی آروم تر شدم احساس کردم نزدیک شدم بهش.
امروز هیچ حوصله نداشتم دلم می خواست تنها باشم.ظهر،من و آرتین کوچولو در خانه تنها بودیم و آرتین در خواب.در اتاق آبی ساز می زدم و دلم گرفته بود.احساس کردم صدای آرتین میاد وقتی دیدم بیداره،محکم بغلش گرفتم و بغضم ترکید و آرتین با چشم های نگران من رو نگاه می کرد.محکم چسبوندمش به خودم و زار زدم.احساس کردم من رو می فهمه .با همون گریه ها با گرمای وجود آرتین، با نگاه های نگرانش آروم شدم.

شب که از خواب پرید و گریه کرد ترسیده بود.امید گرفتش بغلش و راه می بردش و آروم تو گوشش می گفت:(نترس عزیزم.بابا اینجاست پیش تو.نترس)مثل بچه کوچولوها اشک هام اومدند دلم خواست دلم بغل بابام رو خواست وقت های که خوب نبودم و خودمو تو بغلش جا می دادم و باهام شوخی می کرد.وقت هایی که می اومد اتاقم می دید ناراحت رو تخت دراز کشیدم پیشم دراز می کشید می نشست شوخی می کرد انقدر که یادم می رفت.کاش الان هم تو بغلت خودمو گم می کردم و گریه می کردم.

بابا سبز باشه جات.سبزِ سبز.

خیلی غر زدم خیلی.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۲
پریس
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ق.ظ

قدم هایِ تو

شب است.

نشسته بودم داشتم برای این چند روز و امتحان ها برنامه ریزی می کردم.صدای پای مادربزرگه اومد،از سرِ شب از سوزشِ پاهایش کلافه بود.معلوم بودخوابش نبرده و حالا داره قدم می زنه تا به قولِ خودش با این کار کمی آروم بشه.

یکهو صدای پایش روی سرامیک دلم و لرزوند یادِ شب هایی افتادم که بابا از درد و بی خوابی کلافه می شد و قدم می زد و من بیدار بودم همون صدای برخوردِ پا با زمین.پرت شدم به اون شب ها .مادربزرگه قدم می زد و من چشمم به قابِ عکسِ بابا رویِ دیوارِ اتاقِ آبی بود و آقا بیژنم رو می دیدم که درد داشت که کلافه بود که قدم می زد می اومد اتاقم حرف می زدیم دلم ریش می شد از بی خوابیش از ضعفش از دردش.

همه این خونه تو رو صدا می زنه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۴
پریس
سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ق.ظ

اون ماه اون سال

یکی از عادت هام از همون وقتی که وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی رو شروع کردم این بوده که هر وقت برای اولین بار وارد وبلاگی می شم،بعد از خوندن نوشته های صفحه اول.نگاه می کنم به سمت چپ صفحه و دسته بندی مطالب به ماه و سال. و بعدتاریخی رو انتخاب می کنم که برای خودم  خاص بوده اتفاق تلخ یا شیرین  یا مهمی در اون ماه و سال داشتم.می خوام ببینم  برای مثال در اون اردیبهشت نود و سه یی که برای من یک شروع جدید بوده و فراموش نشدنی برای اون وبلاگ نویس محترم چه احوالاتی بوده.یا در اردیبهشت نود و پنجی که... 

این حرکت خیلی جذابی برام هست.انگار که یک کشف باشه یک پل ارتباطی انگار که بگم وای دنیا رو نگاه کن.وای دل ما ادم ها رو.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۹
پریس
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ق.ظ

دوباره دل..

پاییز آمد.محرم آمد.

هر دویشان یاد تو و بوی تو را برایم آوردند آن هم به بدترین شکل.حزن شدیدی دارد این حال.

پاییز بوی بیمارستان و شیمی درمانی و غم می دهد.

می ترسیدم از شروع محرم.خانه ما نبش کوچه است و سر خیابان.روبه روی خانه مان حسینیه ایی و هیئتی.چند سالیست دقیقا از سال نود و یک یا نود و دو که به یاد دارم دسته عزاداری خیابانمون رو.پاییز نود و دو بود که ظهر تاسوعا افتادم .رسیدم به تهش.زخمی شدم.پیام سه خطی سینا رو خوندم و رسیدم به ته خطی که انتظارشو داشتم.شبش من بودم و دسته عزاداری خیابونمون.ظهر عاشورا با ستاره و ساغر در خیابونمون بعد از نماز خوندن نمازگزارای محل زیارت عاشورا خوندیم.شام غریبان با ستاره رفتیم روبه روی خانه جلوی حسینیه کنار پسربچه های تکیه کنار میز گردی که پر از شمع روشن بود ایستادیم و من یک دانه شمعی که دو سال در جعبه خاطراتم نگه داشته بودم نذر کرده بودمش رو روشن کردم.قرار بود اگه به آرزوم رسیدم شمع رو همراه با یک بسته شمع دیگه روشن کنم.اگه به آرزوم نرسیدم هم شمع رو تنهای تنها روشن کنم.در سکوت خالی خالی تنهای تنها شمع رو روشن کردم و با ستاره برگشتیم.دم خونه تو بغل ستاره گریه کردم.
سال نود و سه سال ارومی بود.سه شمع نذر کردم و برداشتمشون.یک شمع برای آمدن آرتین.یک شمع برای رسیدنم به حسین.یک شمع برای تهران آمدن یاسمن و امید.چند ماه بعد یاسمن و امید از کرج به تهران اومدند و یک سال  و سه ماه بعد هم یاسمن حامله شد.خلاصه که دو تا از نذرهام برآورده شد و یک نذر نه.هیچ وقت هم برآورده نمی شه.
سال نود و چهار شام غریبان.بابا مریض بود.گفتند فقط 9 ماه.با ستاره و مامان رفتیم و یک نذرم و ادا کردم و یک شمع برداشتم و نذر کردم برای معجزه برای سلامتی آقابیژنم.و حالا امسال این نذر هم نگرفت و برآورده نشد و باید دو شمع رو تنها و بدون همراهی شمع های نو کنارش روشن کنم و یک شمع رو به همراه یک بسته شمع نو دیگه.
داشتم از محرم می گفتم و حسینیه و دسته عزاداری خیابانمون.من و ستاره.من و ستاره و ساغر.من و مامان.من و یاسمن و امید.ما و بابا با این دسته و این هیئت خاطره هایی داریم یادهایی..امسال می ترسیدم از شروع محرم از شنیدن همون نوحه هایی که سال گذشته شنیدم.می دونستم خاطره های محرم سال پیش بدجوری برام تداعی خواهند شد.

بابا سال پیش می گفت نمی رم حسینیه سینه زنی و عزداری و اینا دکون شده.یک شب من و بابا و یاسمن و امید بیرون بودیم.جلوی پارکینگ بابا چشم ما رو دور دیده بود و رفته بود هیئت.نگرانش شدیم دنبالش گشتیم.مامان گفت رفته سینه زنی من می دونم.یک ساعت بعد اومد خونه با غذای نذری.می گفت تو حیاط نشسته و سینه زده.می گفت من فقط محکم سینه می زدم.و ما رفتیم به قربانش غش کردیم برایش.
ظهر تاسوعا صدای دسته می اومد و تو اتاق آبی نشسته بودم و زار می زدم.لباسم و پوشیدم رفتم تو خیابون یک گوشه دنج دسته رو دیدم و بغض داشت خفه ام می کرد.یکهو یک خانوم گریه کنان اومد بغلم گفت دلت پاکه برام دعا کن.بغلش کردم که گفت شوهر خواهرش سرطان گرفته.من وا رفتم.اشک هام ریخت.گفت آخه بچه هاش بی پدر چی کار کنن.من محکم تو بغلم گرفته بودمش موقع خداحافظی بهش گفتم می فهمم چی می گی.من هم بابام سرطان داره...من هم قراره بی پدر بشم.
شبش دیروقت بود که با یاسمن کنار دیوار حسینیه بودیم و خیابون و کوچه شلوغ بود و دسته هم وسط خیابون.مداح پشت سر هم می گفت امشبی را شه دین در حرمش مهمان است صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است.مکن ای صبح طلوع.مکن ای صبح طلوع.
تند تند می گفت و همه سینه می زدند.وا رفتم نشستم و خودمو بغل کردم هی گریه کردم.می دونی چیه من جنس گریه های اون شب رو یادمه...
یک محرم شد و دسته اومد.رفتم دم پنجره اتاق آبی و نوحه رو خوند مداح.سرم دلم داشتند منفجر می شدند.پارسال.پارسال.بابام پارسال بود می خواست شفا پیدا کنه.می خواستیم معجزه شه..چه حالی داشتیم.چه حالی داریم.

آخ بابای من.آخ پدر من آخ آقابیژنم.آخ همه کسم.آخ عزیزم..این روزهامون پر از غمه پر از حسرته..حالم اصلا خوب نیست.غمگیینیم روز به روز بیشتر داره میشه.امروز رفته بودم روانپزشک.حرف زدم خیلی.گفت افسردگی دارم.قرار شد مشاوره درمانی شم.تو دعا کن برام.
آرتین روبه رویم در اتاق آبی آرام خوابیده..اگر بودی حتما الان مثل من بیدار بودی و در اتاقم نشسته بودی و می گفتی پریسا سر و صدا نکن بذار جیغیل بخوابه...
می شه امشب بیای بخوابم و بغلم کنی ؟ بغلتو می خوام.می شنوی؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
پریس
شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سی و هشتم

هفته سی و هشتم

آرتینم خوش اومدی به زندگی ما .به روزهای ما.

داشتیم روزشماری می کردیم اومدنتو.که خودت ما رو خیلی خوشحال کردی و هفت روز زودتر به دنیا اومدی‌.یکشنبه بیست و هشت شهریور نود و پنج برای ما شد زیباترین روز بعد از این همه سیاهی

وقتی مامان یاسمنت در اتاق عمل منتظر بابا امیدت بود و مادر بزرگت هم پشت اتاق عمل اشک می ریخت و ترسیده بود‌ و بابا امیدت تو راه بود و خاله ها و ستاره هم در راه.من در سالن انتظار بیمارستان نشسته بودم و از ترس و دلتنگیِ بابام داشتم می لرزیدم و زار می زدم.بابا بیژنم جلو چشمام بود با بلوز سبزِ دوست داشتنیش درحالی که دست هاش و از پشت تو هم کرده و داره تند تند قدم میزنه و منتظره.آخ بابام نبود که اومدنت و ببینه.

آرتینم خوش اومدی...

دیدنت بهترین حسِ عالم بود.من و بابا امیدت و مامان بزرگ فرح و خاله آذرجانمان پشت اتاق عمل بودیم و ستاره و خاله سیمین در سالن پایین منتطرت بودند.وقتی دیدیمت همه مان در نهایتِ ذوق زدگی بودیم.

پسرِ زیبا دوست داشتنیِ ما.

مامان یاسمنت و بابا امیدت خیلی قشنگ شدند پخته شدند بزرگ شدند.زیبا شدند و ادم از دیدنِ نگرانی ها و حظ کردن ها و لبخندهاشون دلش میره..

مبارکمون باشی.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
پریس
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ب.ظ

گذشته تموم نمی شه

امروز شد چهار ماه.امروز شد یک سال.چهار ماه می گذره از روزی که تو رو عزیزترینمون رو به خاک سپاردیم و برای آخرین بار دیدیمت.

یک سال می گذره از روزی که برای اولین بار در بیمارستان بستری شدی و شروع شد شنیدن خبرهای بد و دیدن حال بد تو.شروع شدن همه این سیاهی ها.


آقا بیژن من.خیلی دلتنگتم انقدر زیاد که دلم می خواد من هم تموم شم  بسه.آره این روزها اصلا خوب نیستم.تو برام دعا کن.حواست بهم هست دیگه؟


کاش اون دو روز اول خودم رو خالی می کردم.کاش انقدر مردم داری نمی کردم.کاش یک کم به فکر خودم بودم.چرا جیغ نکشیدم چرا اکتفا کردم به هق هق ها و گریه های کوتاهم..چرا برای آخرین بار تو بهشت زهرا نبوسیدمت..آخه اصلا ما چطور تونستیم بذاریمت زیر خاک...خاک ریختند روی تو و خاک بر سر ما..گفتند خاک سرد است...نه نیست.اگر از دل من و مادر و یاسمن می پرسی نه نیست..دلمون پر پر می زنه برای یک بار دیگه نشستن کنارت در اتاق و غذا خوردن و حرف زدن و آخ



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۹
پریس
پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

نامه هایی به ماهکم.هفته سی و هفتم

هفته سی و هفتم


سلام آرتینم.عزیزم


روزشماری می کنیم...یازده روز تا اومدنت مونده.. شکم مامانت حسابی بزرگ شده و گرد..مامانت هم خوشگل و دوست داشتنی.فقط کمی می ترسد و اضطرب دارد که والا حق هم داره و طبیعیه.نفس کشیدن هایش عوض شده.خوابیدن برایش سخت شد.راه رفتن خسته اش می کند.فشارهای شما  هم هست و دردهای گاه به گاه.اما خودت که می شنوی این روزها چدر قربان صدقه ات می رود و باهات حرف می زند.

این یازده روز زود بگذره که خیلی مشتاق دیدن روی ماهت هستیم.


می دونی چقدر جای پدربزرگت در این روزها کنا ما خالیه.دلم داره می ترکه از غصه نبودنش خاصه در این روزها که اگر بود خوشبختی مان را نفس می کشیدم..اما نیست

...

زودی می بینمت.فعلا.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵
پریس